💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍چشم هام رو که باز کردم تشنه با لب های خشک وسط بیایان سوزانی گیر کرده بودم به هر طرف که می دویدم جز عطش هیچ چیز نصیبم نمی شد زبانم بسته بود و حرکت نمی کرد توان و امیدم رو از دست داده بودم آخرین قدرتم رو جمع کردم و با تمام وجود فریاد زدم ... - خدا مهر زبانم شکسته بود بی رمق به اطراف نگاه می کردم که در دور دست هاله شخصی رو بالای یک بلندی دیدمامید تازه ای وجودم رو پر کرد بلند شدم و شروع به دویدن کردم هر لحظه قدم هام تند تر می شد سراب و خیال نبود جوانی بالای بلندی ایستاده بود با لبخند به چهره خراب و خسته ام نگاه کرد سلام خوش آمدید نگاه کردن به چهره اش هم وجود آشفته ام رو آرام می کرد و جملاتش، آب روی آتش بود سلامش رو پاسخ دادم و پاهای بی حسم به زمین افتاد - تشنه ام ... خیلی ... با آرامش نگاهم کرد ... - تشنه آب؟ یا دیدار؟ صورتم خیس شد فکر می کردم چشم هام خشک شدن و دیگه اشکی باقی نمونده آب که نداریم اما امام توی خیمه منتظر شماست ... و با دست به یکی از خیمه ها اشاره کرد تا اون لحظه، هیچ کدوم رو ندیده بودم مرده ای بودم که جان در بدنم دمیده بود پاهای بی جانم، جان گرفت سراسیمه از روی تپه به پایین دویدم از بین خیمه هاو تمام افرادی که اونجا بودن چشم هام جز خیمه امام،هیچ چیز رو نمی دید پشت در خیمه ایستادم تمام وجودم شوق بود و سلام دادم همون صدای آشنا بود همون که گفت حسین فاطمه امدستی شونه ام رو محکم تکان می داد مهران مهران خوبی؟ چشم هام رو که باز کردم دوباره صدای ضجه ام بلند شد ضجه بود یا فریاد خوب بودم خوب بودم تا قبل از اینکه صدام کنن تا قبل از اینکه صدام کنن همه چیز خوب بود توی درمانگاه، همه با تحیر بهم خیره شده بودن و بچه ها سعی می کردن آرومم کنن ولی آیا مرهمی قادر به آرام کردن و تسکین اون درد بود؟ کابووس های من شروع شده بود یکی دو ساعت بعد از اینکه خوابم می برد با وحشت از خواب می پریدم پیشانی و سر و صورتم، خیس از عرق بارها سعید با وحشت از خواب بیدارم کرد مهران پاشو چرا توی خواب، ناله می کنی؟با چشم های خیسم، چند لحظه بهش نگاه می کردم ... - چیزی نیست داداش شما بخواب و دوباره چشم هام رو می بستم اما این کابووس ها تمومی نداشت شب دیگه و کابووس دیگه و من، هر شب جا می موندم هر بار که چشمم رو می بستم هر دفعه، متفاوت از قبل هر بار خبر ظهور می پیچید شهدا برمی گشتند کاروان ها جمع می شدند جوان ها از هم سبقت می گرفتند و من هر بار جا می موندم هر بار اتوبوس ها مقابل چشمان من حرکت می کردن و فریادهای من به گوش کسی نمی رسید با تمام وجود فریاد می زدم دنبال اتوبوس ها می دویدم و بین راه گم می شدم من یک بار در بیداری جا مونده بودم تقصیر خودم بود اشتباه خودم بودم و حالا این خواب ها کابووس های من بود؟ یا زنگ خطر؟ هر چه بود نرسیدن تنها وحشت تمام زندگی من شد وحشتی که با تمام سلول های وجودم گره خورد و هرگز رهام نکرد حتی امروز علی ی الخصوص اون روزها که اصلا حال و روز خوشی هم نداشتم مسجد، با بچه ها مشغول بودیم که گوشیم زنگ زد ابالفضل بود مهران می خوایم اردوی راهیان کاروان ببریم غرب پایه ای بیای؟ بعد از مدت ها این بهترین پیشنهاد و اتفاق بود منم از خدا خواسته - چرا که نه با سر میام هزینه اش چقدر میشه؟ - ای بابا هزینه رو مهمون ما باش - جان ما اذیت نکن من بار اولمه میرم غرب بزار توی حال و هوای خودم باشم خندید از خدات هم باشه اسمت رو واسه نوکری شهدا نوشتیم ناخودآگاه خندیدم حرف حق، جواب نداشت شدم مسئول فرهنگی و هماهنگی اتوبوس ها و چند روز بعد، کاروان حرکت کرد تمام راه مشغول و درگیر نهار شام هماهنگ رفتن اتوبوس ها به موقع رسیدن به نقاط توقف و نماز اتوبوس شماره فلان عقب افتاد اینجا یه مورد پیش اومده توی اتوبوس شماره 2 حال یکی بهم خورده و مشهد تا ایلام هیچی از مسیر نفهمیدم بقیه پای صحبت راوی توی حال خودشون یا ... من تا فرصت استراحت پیدا می کردم یا گوشیم زنگ می زد یا یکی دیگه صدام می کرد اونقدر که هر دفعه می خواستم بخوابم علی خنده اش می گرفت جون ما نخواب الان دوباره یه اتفاقی می افته حرکت سمت مهران بود و راوی مشغول صحبت و من بالاخره در آرامش غرق خواب که اتوبوس ایستادکمی هشیار شدم اما دلم نمی خواست چشمم رو باز کنم که یهو علی تکانم داد مهران پاشو جاده کربلاست پ.ن: علت انتخاب نام مستعار مهران، برای شخصیت اول داستان براساس حضور در منطقه عملیاتی مهران و وقایع پس از آن است. 👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی 👇 ⏪ http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼