از خدا خواسته با بشقاب غذایش بلند شد و پشت سرم راه افتاد.می دانستم که همه چشم شده اند،اما برایم مهم نبود.پشت میزي در حیاط نشستیم.صورت حسین غرق عرق بود. با خنده گفتم:چی شده حسین؟نکنه کسی،چشمت رو گرفته؟وقتی جوابی نشنیدم،دوباره گفتم:حسین از چی ناراحتی؟حتما از نازي خانم با اون لباس کوتاهش ناراحتی،آره؟حسین نگاهم کرد و گفت:هرکسی مسئول کارهاي خودشه،از دست خودم ناراحتم که چرا امشب اینجا اومدم!رنجیده گفتم:یعنی از خونه ما بدت میاد؟از دوستان و فامیلاي من،خوشت نمیاد؟حسین سري تکان داد و گفت:من به اینجور جاها اصلا عادت ندارم.حرف دوست داشتن و نداشتن نیست.ممکنه خیلی ازاین آدماي لخت و پتی،آدماي خوب و برجسته اي هم باشن،اما ظاهرشون اجازه نمیده که بهشون نزدیک بشی. بعد رو به من کرد و پرسید:مهتاب،یعنی حتی اگه آدم دین و ایمون نداشته باشه،باید اجازه بده هرکس و ناکسی به بدنش زل بزنه؟این ربطی به اعتقاد نداره،مربوط به شخصیت و حفظ آن است.چطور زنی حاضر میشه یک مشت مرد ناشناس که نمی دونه کی و چکاره هستن بهش نگاه کنن و درباره اش هزارو یک فکر ناجور بکنن؟چطور راضی میشن،خودشون رو در حد یک عروسک توخالی پایین بیارن؟وقتی اینطوري لباس می پوشن،انگار میگن آدم ها ما هیچ عقیده و فکر وشخصیتی نداریم که قابل توجه باشد،فقط و فقط همین بدن رو داریم،خوب نگاه کنین!آن وقت همه ناراحتن چرا به زنها مثل یک کالا نگاه میشه؟! با صدایی گرفته،گفتم:خوب هرکس یک عقیده اي داره،نمی شه که همه رو وادار کرد مثل هم فکر کنن.اونا اینطوري فکر نمی کنن،دلشون می خواد متجدد و زیبا و روشنفکر به نظر برسن.حسین پوزخند زد:آخه طرز لباس پوشیدن که به نوع تفکر ربطی نداره...آدم می تونه پوشیده لباس بپوشه اما شیک و تمیزهم باشه،مگه این دو تا باهم ضدیت دارن؟مثلا خود تو،الان به نظر همه زیبا و شیک به نظر می رسی،حالا چون لباست پوشیده است یعنی عقب مونده اي؟نفس عمیقی کشیدم:ببین حسین،هیچکس نمی تونه بقیه آدم ها رو مطابق عقیده خودش عوض کنه.الان همون آدم هاي لخت وعور هم شاید دلشون می خواد من و تو مثل اونا بشیم،اما مگه می تونن؟...ما هم نمی تونیم. نیمه شب بود و مهمانان کم کم می رفتند.حسین تقریبا اولین نفري بود که خداحافظی کرد و رفت.لیلا هم زود رفت.پرهام موقع خداحافظی با ناراحتی گفت:- با ریشوها می پري! با حرص جواب دادم:تو مامور ثبتی؟پرهام پرسید:ثبت چی؟با تغیر جواب دادم:ثبت پرواز! وقتی همه رفتند،ساکت و غمگین به سالن کثیف و درهم ریخته خیره شدم.سهیل و گلرخ به خانه شان رفته بودند،صبح زود می خواستند براي ماه عسل به مسافرت بروند.مادرم از خستگی بی حال روي مبل دراز کشیده و طاهره خانم در حال تمیز کردن اتاقها بود.پدرم هم گوشه اي نشسته بود و چاي می خورد.با دیدن من، گفت:- مهتاب،این آقاي ایزدي حزب الهی است؟با خستگی گفتم:چطور مگه؟پدرم جابه جا شد:آخه من ندیدم سرش رو یک لحظه هم بالا بگیره.مثل کش هم هی در می رفت توي حیاط! حوصله جواب دادن نداشتم.رفتم توي اتاقم و روي تخت خواب ولو شدم. صبح با صداي زنگ تلفن از جا پریدم خواب آلود گوشی را برداشتم.صداي حسین بلند شد: - مهتاب،بابات بیداره؟خواب از سرم پرید:بابام؟چه کارش داري؟جدي گفت:می خوام باهاش صحبت کنم.- درمورد چی؟- حالا بعدا می فهمی،بیداره یا نه؟نگاهی به ساعت انداختم.می دانستم هیچکس در خانه بیدار نیست.گفتم:- دیشب خیلی دیر خوابیدیم،هنوز خوابه.می خواي بیدار شد بگم بهت زنگ بزنه.خونه اي؟حسین جواب داد:آره،منتظرم. هرچقدر غلت زدم،دیگر خوابم نبرد.در فکر بودم که حسین با پدرم چه کار دارد.حدس میزدم می خواهد بابت دیشب تشکرکند.بالاخره نزدیک ظهر پدرو مادر از خواب بیدار شدند.طاهره خانم،شب در اتاق سهیل خوابیده بود تا صبح دوباره کارنظافت را از سر بگیرد.سر میز صبحانه،پیغام حسین را به پدرم دادم و شماره تلفنش که روي یک کاغذ نوشته بودم،سردادم جلویش،پدرم همانطور که چایش را می خورد،گفت:- نگفت چه کار داره؟ - نه،حرفی نزد.با خود شما کار داشت. پدرم از سر میز بلند شد:خیلی خوب بهش زنگ می زنم.الان باید برم شرکت،یک سري کارام مونده.مادرم با ناراحتی گفت:روز جمعه هم شرکت میري؟پدرم دلجویانه گفت:آخه مهناز جون،الان چند روزه براي این عروسی از کار افتادم.فردا باید قیمت یک مناقصه رو اعلام کنم.کار دارم. داستان و رمان مذهبی http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662