#پارت232 رمان یاسمین
#آخرین پارت
همونطور كه خودش يه روز به من گفت ، اين پول بهش وفا نكرد
. دلم از اين مي سوزه كه با تمام ثروتم ، نتونستم كوچكترين كمكي بهش بكنم
! اونقدر بلند نظر بود كه هيچ كمكي رو ازم قبول نمي كرد هيچ ، چه از نظر معنوي و چه از نظر مادي به من و فريبا هم كمك كرد
. بعد از بهزاد مرد تو زندگيم نديدم
. بهرام كثافت هم بي تقاص نموند
گويا يه شب ، حدود ساعت يازده ، يه جووني مي ره در خونه شون و وقتي اون كثافت مي ره دم در ، مادرش مي بينه نيم ساعت
. شده و برنگشته
! بعد معلوم مي شه كه اون جوون بهرام رو خفه كرده و كشته و انتقام خودش رو گرفته ! يعني انتقام بهزاد و فرنوش رو گرفته
. مي گفتن احتماالً دزدي چيزي بوده ! اما عجيب اينكه هيچي ندزديده ! شايد هول شده ! اينا رو ژاله برام تعريف كرد
. حاال كه ديگه هيچكدوم از اينها فرقي نمي كنه . اصل كار ، خودش بود كه مفت رفت
تو زنده بودنش كه نتونستم براش كاري بكنم . بعد از بهزاد تمام پولي رو كه براي من گذاشته بود ، به كسايي دادم كه اگه خود
. بهزاد هم زنده بود همين كار رو مي كرد
!به جوون هايي دادم كه عاشق ن و مثل بهزاد فقير
نمي دونم بقيه در مورد بهزاد چي فكر مي كنن . شايد بگن ديوانه بود .اما اگه بهزاد رو مي شناختن ، اين فكر رو نمي كردن . اون
. اگه سرش مي رفت ، عهدش پابرجا بود
.امروز ساعت 0 بعدازظهر اومدم اينجا و الان نزديك 00 نصفه شبه
.بعد از چهار سال ، هنوز برام سخته كه بدون بهزاد تو اين اتاق باشم
. به هيچ چيزش دست نزدم . درست موقعي يه كه بهزاد تركش كرد
. هنوز نوار فرنوش تو ضبط صوت مونده
! همه چيز سر جاشه غير از خودش
ياد روزي افتادم كه تازه رفته بوديم دانشگاه و منو بهزاد با هم حرفمون شد و چند روز بعد من مريض شدم و اومد بيمارستان
ديدنم و وقتي فهميد كه كليه هاي من از كار افتاده و گروه خوني مون با هم يكي يه ، كليه ش رو بدون هيچ چشم داشتي به من داد
.
. ياد روزهايي مي افتم كه دوتايي با هم سر كلاس بوديم
. ياد روزگاري كه دو تايي تو اين اتاق مي نشستيم و با هم حرف مي زديم و درد دل مي كرديم
. اي كاش حاال اينجا بود . دلم نيم تونه اين غم رو تحمل كنه . كاش اينجا بود و براش از غم خودش حرف مي زدم و سبك مي شدم
. زندگي سختي رو گذروند طفل معصوم
! بلند شدم و نوار فرنوش رو گذاشتم . صداي فرنوش كه تو اتاق پيچيد . احساس كردم كه بهزاد اومد تو اتاق
. مثل هميشه آروم و ساكت
.يه گوشه نشست و سرش رو گذاشت رو زانوهاش
پايان
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662