✨﷽✨
#یک_داستان_یک_پند
✍ابوالحسن بوشنجی عارف نامداری بود. در بازار راه می رفت که مردی از پشت سر بر گردن او نواخت. متوجه شد که ابوالحسن است ، بسیار ناراحت شد و دست و پای او افتاد. ابوالحسن گفت: من همان لحظه که زدی حلالت کردم. آنچه تو زدی تو نبودی، من ساعتی پیش او را ( خدا) ندیدم و معصیت او کردم و تونیز مرا ندیدی و معصیت بر من کردی. اگر من ساعتی پیش او را (خدا) دیده و معصیت اش نکرده بودم، تو نیز مرا می دیدی و به اشتباه بر گردن من نمی زدی.
این داستان داستان زندگی ماست که غافلیم . حضرت علی (ع) می فرمایند:توقّوا الذّنوب، فما من بلية و لا نقص رزق الّا بذنب حتى الخدش و الكبوة و المصيبة. ... از گناه بپرهیزید که هر بلایی که سرشما می آید، و هیچ روزی تان کم نمی شود مگر به خاطر گناه تان است حتی خراشی که در پوست بیفتد یا افتادن از بلندی و مصیبت.
یک شب با یکی از دوستان اهل معرفت، سوار ماشین او در جاده در حرکت بودیم. به ناگاه سگی به جلوی ماشین پرید و نتوانست ماشین را کنترل کند و به سگ خورد. سپر ماشین از بین رفت. مدتی درنگ کردیم و بعد ادامه مسیر دادیم، گفتم: ناراحت نباش اتفاقی است که افتاده است و حیوان است و سگ، تقصیر تو چیست؟ آه سردی کشید و حقیقت زیبایی گفت: گفت: هیچ تصادفی ، تصادف و شانسی نیست. گیریم قبول کنیم اجل آن سگ رسیده بود و باید می مرد، و سرنوشت او زیر چرخ ماشینی ماندن ، امشب در جاده بود. حال سوالی که برای من باید پاسخ داده شود این است که، چرا من برای این امر شر و مصیبت انتخاب شدم؟ تو نمی دانی ولی خودم بهتر می دانم، اتفاق امشب ناشی از گناهی بود که من امروز انجام دادم و خودم می دانم چه بود!!!
@Dastan1224