💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📙 (قسمت 31 ) ✍هراسان به سمت تلفن میروم،دستم می لرزد،تلفن را برمیدارم و با صدای خفه میگویم:بله! _سلام،خوبی دخترم؟! صدای مادرت که در تلفن میپیچد،نفس راحتی میکشم! این روزها به صدای زنگ تلفن و در حساسیت پیدا کردم!حساسیت که نه!میترسم! بعداز چند دقیقه صحبت،خداحافظی میکنم و به سمت اتاق میروم! بنیتا خواب آلود است،همین که مرا میبیند میگوید:ماما! آماده گریه کردن است!سریع کنارش مینشینم،زود روی پاهایم مینشیند!شروع میکنم به نوازش کردن موهایش! _جانم دخترم،جانم! _بابایی کو؟! چرا این دختر هنوز عادت نکرده؟! مثل روزی که رفتی!ازخواب بیدار شد،شروع کرد به بابا بابا گفتن! تمام خانه را دنبال تو گشت،به امید اینکه قایم باشک بازی میکنی! با چه لبخندی کنار دیوار ایستاده بود تا غافلگیرش نکنی!علی آنجا غم دوریت را فراموش کردم و فقط دلم برای دخترمان کباب شد! تا نیمه شب بیدار ماند تا برگردی و سک سک کنی! پیش خودم فکر میکنم اگر پدرم عالی باشد،کلی بازی کنیم،مرا بخواباند،وقتی بیدار بشوم و پدرم نباشد چه حالی میشوم! من عادت کردم جلوی دخترمان بغض نکنم،گریه نکنم،وا ندهم! محکم به خودم میچسبانمش!کنار گوشش زمزمه میکنم:میاد مامان میاد! حالا رو به تو میگویم بابای دخترم!میای بابا؟! کمی بی قراری میکند و باز به خواب میرود!بوسه ی عمیقی روی پیشانی اش میکارم! نگاهم به سجاده و عبایت که گوشه اتاق است می افتد،سجاده و چادرم را بردی،سجاده و عبایت مانده! روی سجاده مینشینم،بنیتا که خواب است! عبایت را روی سرم میکشم و بغضم را رها! _سخته علی!دلتنگتم بی معرفت! 👈نویسنده:لیلی سلطانی ⏪ ... 👇🌺 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼