✨﷽✨ 🌼عراقی‌ها فکر می‌کردند ژاپنی هستم! ✍️عده‌ای از رزمندگان کربلای 4 مظلومانه مجروح، شهید و اسیر شدند. بر حسب تکلیفی که داشتند، وارد عملیات شدند. من آیه «اطیعوالله و اطیعو الرسول و اولی الامر منکم» را به عینه مشاهده کردم. بچه‌ها به آیه عمل کردند. همه چیز در آنجا اطاعت از فرمانده و ولایت‌پذیری نیروها بود. ما وارد نهر خین شدیم، نهر با عراقی‌ها 25 متر فاصله داشت. عراقی‌ها در نهر، مین کار گذاشته بودند، بچه‌ها تخریب مین‌ها را پاک‌سازی کردند و فرمانده از من خواست در جلو حرکت کنم. من اطاعت کردن را از رزمنده‌های ایرانی یاد گرفته بودم. دیگر به این فکر نمی‌کردم کشته می‌شوم یا مجروح یا اسیر، رفتم برای شهادت. به پشت حرکت کردم. تنها بودم. یکی از سنگر‌های عراقی تیر‌اندازی می‌کرد و برای خاموش کردنش شروع به تیراندازی کردم. خدا را شکر عراقی را به هلاکت رساندم. ناگهان یکی دیگر از آن‌ها تیراندازی کرد که از ناحیه صورت مجروح و به عقب پرت شدم. ابتدا فکر می‌کردم تیر به سرم خورده و به زودی شهید می‌شوم. شهادتین را گفتم و شروع به خواندن ذکر کردم. بچه‌ها فکر کردند که شهید شده‌ام. در همین هنگام بود که یک تیر به کتف و تیری دیگر به پایم خورد. تا صبح بیهوش آنجا افتاده بودم. بچه‌ها هم رفته بودند. صبح که عراقی‌ها آمدند به ناچار به خاطر جراحت اسیر شدم. عراقی‌ها که اسیر بچه‌های ما می‌شدند شروع می‌کردند به التماس کردن، ولی ما اسارتمان نیز قهرمانانه بود. رزمندگانی که در عملیات کربلای 4 اسیر شدند، اکثراً مجروح بودند. عراقی‌ای که من را اسیر گرفته بود، به خاطره سن کم و چهره ظاهری‌ام، فکر می‌کرد ژاپنی هستم. خیلی تعجب کرده بودند. به فرماند‌هانشان بی‌سیم زدند که ما یک ژاپنی را اسیر گرفته‌ایم. من را به عقب بردند، آنقدر حالم بد بود که می‌خواستند تیر خلاص بزنند اما این کار را نکردند. خیلی مسرور بودند و هلهله می‌کردند که ما اسیر ژاپنی در نیروهای ایرانی دستگیر کرده‌ایم. آن‌ها بارها مرا مورد شکنجه قرار دادند که از من اعتراف بگیرند که ژاپنی هستم. در مدت چهار سال اسارت، عراقی‌ها متوجه نشدند که من افغانی هستم بچه‌هایی هم که می‌دانستند لو ندادند. اگر می‌فهمیدند خدا می‌دانست چه بر سرم می‌آمد. شکنجه‌هایشان خیلی وحشتناک بود. همه آن‌ها را به خاطر خدا تحمل کردیم. کنار من شهید محمدرضا شفیعی بود. او انسان وارسته‌ای بود. به من می‌گفت من فرار می‌کنم. عراق‌ها لیاقت ندارند که ما دست این‌ها اسیر باشیم. عکس صدام که در اتاق بود پایین آورد و شکست. با بعثی‌ها بحث می‌کرد. بعثی‌ها می‌خواستند که ما به رهبر توهین کنیم. شفیعی اصلاً این کار را نمی‌کرد. یک‌بار به من گفت که تو بر می‌گردی و من شهید می‌شوم، تو به خانواده‌ام بگو که من چطور شهید شدم. با خودم گفتم خدایا او کجا و ما کجا. این‌ها همه معجزات سربازان خمینی (ره) بود. بعد از شکنجه‌های زیاد محمدرضا شهید شد و بعد از 16 سال پیکر مطهرش به رغم تلاش رژیم بعث برای از بین بردن او، سالم به آغوش گرم خانواده‌اش بازگشت. این حقانیت نظام جمهوری اسلامی و رشادت بچه‌های خمینی را می‌رساند و از معجزات انقلاب اسلامی ایران است. بچه‌ها در دوران اسارت همه سختی‌ها و مشکلات را با افتخار تحمل کردند و خم به ابرو نیاوردند. عراقی‌ها بار‌ها خودشان اعتراف می‌کردند که شما اسیر ما نیستید، بلکه ما اسیر شماییم. آن‌ها در مقابل توان و ایمان بچه‌های ما کم آورده بودند. زمانَ که اسارتمان بعد از چهار سال تمام شد و قرار شد به کشور باز گردیم، گریه‌ام گرفت گفتم خدایا سفره اسارت نیز جمع شد. 📚راوی: آزاده جانباز محسن میرزائی از رزمندگان قهرمان افغانستانی @Dastan1224