همــه نشســته بودنــد پــای منبر. ســید،زده بــود زیر صدایــش ودر مدح امیرالمومنین شعر میخواند. تو به تاریکی علی رادیده ای زین سبب غیری به او بگزیده ای دیده ای خواهم که باشد شه شناس تا شناسد شاه رادر هرلباس جان فدایت ای علی مرتضی ای پس از سوءالقضا، حسن القضا جلســه کــه تمــام شــد، گروهــی ازدوســتداران آقــا، همراهش ازمســجد آمدند بیرون.متوجه شــدند یکی از جوانان،اســب ســید رادزدیده ودر یک مکان پرتی،رها کرده است. هرچه به زبان خوش گفتند برواسب را برگردان، به حرف آنها خندید و مسخره شان کرد. - زیاد خوشحال نباش که تا فردا صلات ظهر بیشتر وقت نداری! بــا ایــن حرف ســید،رنــگ از روی دور و بری ها پرید. فــرداپیش از ظهر یکــی از آنهــا که کارمند بانک بــود مرخصی گرفت ورفت ســراغ جوان تا بروداســب را برگرداند وعذرخواهی کند. جوان اما همچنان مســخره میکرد. کارمند دســت خالی داشــت برمیگشت که دید یک ماشین حمل ذغال عقب عقب آمد وآن جوان را زیر گرفت. صدای اذان ظهرمسجد هنوز به گوش میرسید کانال داستان و پند ☀️@Dastan1224