«سیرت سلمان» ✨سلمان فارسی فرماندهی لشکری را به عهده داشت. او در بین مردم عادی آنقدر خود را کوچک نشان می‌داد که وقتی غلامی او را دید (و چون ظاهر ساده او را دید و تشخیص نداد که فرمانده است) به او گفت: این کیسه بزرگ پر از کاه را بردار و تا لشکرگاه سلمان حمل کن و ببر. ✨سلمان هم بدون تکبر آن کیسه را برداشت و حمل کرد. وقتی به لشگرگاه رسیدند مردم گفتند: او فرمانده است. غلام ترسید که سلمان از این گستاخی عصبانی شود پس به پای سلمان افتاد و عذرخواهی کرد. ✨سلمان به مرد خدمتگزار گفت: اصلا نگران نباش و نترس. من این کار را برای تو نکردم بلکه به سه دلیل برای خودم انجام دادم: اول برای اینکه خودخواهی و غرور از من دور شود، دلیل دوم اینکه می‌خواستم تو را خوشحال کنم و سوم آنکه وظیفه و مسئولیت خودم را که همان مواظبت از مردم است انجام داده باشم. کانال داستان و پند ☀️@Dastan1224