#پارت_هیجده🌺
#جدال_عشق_و_غیرت🌺
شانه هایم می لرزید و اشک می ریختم.
رامین عصبی گفت:
ـ راز بسته گریه نکن؛ بذار کمی فکر کنم.
بد جور گرفتار شده بودم. رامین کمی دیگر در اتاقم ماند و سپس خارج شد. غم و اندوه مرا چه زود از پای در آورد. گوشیم را از روی میز برداشتم و شماره ی حسام را گرفتم. خیلی سریع جواب داد:
ـ جانم راز؟
با شنیدن صدایش هق هقم گرفت، صدای نگرانش در گوشم پیچید:
ـ راز چی شده؟ خوبی؟
کمی سکوت کرد و با صدای تحلیل رفته ای ادامه داد.
ـ موضوع خواستگاری درست بود؟
باز هم هق زدم.
ـ راز آره؟
ـ اهم.
ـ وای نه!
باز هم سکوت کرد. با هق هق نالیدم.
ـ سام.. سام.. حالا چکار کنم سام؟
سعی به آرام کردن من داشت.
ـ راز عزیزم کمتر گریه کن که دلم خون می شه؛ عزیز دلم غصه نخور راه چاره ای پیدا می کنیم.
تند تند اشک هایم را پس می زدم.
ـ هیچ راهی نیست سام... هیچ راهی.
ـ عزیز دلم کمی تحمل کن امشب با مامان صحبت می کنم که بیاد اینجا، خیلی زود میام خواستگاری.
لب هایم به شدت می لرزید روی زانو افتادم و خم شدم.
ـ نمی شه سام.. نمی شه.
ـ یعنی چی! چرا نمیشه؟!
ـ چون حرف، حرفه آقا بزرگه و من باید مثل دیگر دختران فامیل خفه بشم.
ـ راز نگو!
ـ سام.. سام.. چرا ما؟
کمی سکوت کرد.
ـ آروم باش راز شاید فرجی شد. ولی من حتما میام خواستگاری فعلا کاری نداری؟
ـ نه.
ـ خداحافظ عزیز دلم.
تماس قطع شد و من هنوز گوشی را به گوشم داشتم و صدای ممتد بوق تلفن به گوشم پیجید. زانو به بغل همانجا دراز کشیدم.
یعنی به این راحتی عشقم به باد رفت؟ خدا چرا؟ چرا وابسته اش شدم. خدا با این زخم بر قلبم چه کنم؟ چطور بعد از این زندگی کنم؟
به دور از چشم خانواده ام که ذره ای از درد مرا نفهمیدند، با ترس و استرس اتفاق پیش رو، ساعت ها را به روز می سپردم و روز ها را بهم گره می زنم که شاید میان به قول سام "فرجی شود"
اما دریغ از کور سویی کوچک...
چند روز گذشت. تا جایی که امکان داشت دور از چشم بابا بودم. می ترسیدم باز هم حرفی بزنه، بعد از اون روز دیگه حرفی از خواستگاری نشد.
عروسی لادن از راه رسید. بر خلاف اشتیاقی که قبلا داشتم دیگه حس و حالی برایم نمانده بود. لباس ترک مشکی بلندی انتخاب کردم. از ان جا که حس و انگیزه ی چیزی را نداشتم. موهایم را از پشت سر بستم و شال مشکی بدون آرایش روی سرم فیکس کردم." آری من عزا دار بودم، عزادار عشقی که در نطفه خفه اش کردند." مانتوی مشکی پوشیدم و از اتاق خارج شدم؛ با دیدن رامین با کت و شلوار مشکیش لبخندی به لبم آمد. در دل فدای این برادر مهربان شدم. مشغول بستن سر آستینش بود که نگاهش به من افتاد با تعجب نگاهی به من کرد.
ـ راز این چه وضعیه؟ می خوای این طوری بیای؟
با بغض گفتم:
ـ همین جوری خوبه.
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662