#پارت سی ویک🌹🌹🌹
#جدال عشق و غیرت🌹🌹🌹رامین با صدای بلند تر گفت:
- بابا جان؛ فکر اون دختر که داره ذره ذره آب می شه رو نمی کنید؟ کدوم نشان؟ کدوم قول و قرار؟
پوزخندی زد، ادامه داد.
- والا ما که خواستگاری ندیدم.
مادر جواب داد.
- رامین اگر خودش هم چیزی نگه تو دست بردار نیستی، بس کن دیگه.
جز تاسف به حال زارم قادر به انجام کاری نبودم.
دست به زانو گرفتم و به سمت میزم رفتم، دفتر یاداشتم را برداشتم و با دلی کنده از اندوه نوشتم.
"من و تو..
من تو همچون دوخط موازی هستیم،
که هیچ گاه به هم نمی رسیم"
خودکار را بی حوصله روی دفتر انداختم.
سرم را روی دفتر گذاشتم. نور مانیتور گوشیم باعث شد سریع سرم را بردارم.
دلم بیقرار شخص پشت گوشی بود.
اشکم را با پشت دست پاس زدم و جواب داد.
- بله سام؟
صدایش گرفته به نظر می رسید.
- سلام چطوری؟
بابغض جواب دادم.
- به نظرت چطور باید باشم؟
- راز خوب باش، همیشه خوب باش.
من به عهدم وفا کردم دیدی پدرت چی گفت؟
- من که گفتم بابا راضی نمیشه. دیدی گفتم حرف حرف آقا بزرگه و من بدبخت مجبورم.
- هیش، راز گریه نکن بازم به مامان میگم صحبت کنه.
- نه فایده نداره مادرت و بیش از این اذیت نکن.
نفس عمیقی کشید و بعد از کمی سکوت گفت:
- راز چکار کنم؟ به والای علی طاقت نمیارم کسی رو کنارت ببینم.
اشکم را با نوک انگشتانم به سمت پایین پاک کردم.
- سام بهت قول می دم هیچ کس جز
توی قلبم نیاد. قول می دم هیچ کس، هیچ کس.
هیچ کدام شرایط مناسبی برای صحبت نداشتیم.
با خداحافظی تماس قطع شد.
طبق قرارمون به سفره خانه ی همیشگی رسیدم. سام دم در منتظرم بود. کیفم را سر شانه مرتب کرده، جلو رفتم. با لبخند قبل از من سلام داد.
- سلام دیر کردی!
به سختی لبخند زدم.
-سلام ببخشید حوصله نداشتم از خونه بیرون بیام.
هر دو وارد رستوران شدیم. نگاهی به من انداخت.
- راز چرا اینجوری می کنی؟ اصلا خودت و تو آینه دیدی؟!
حرفی نزدم به سمت جای همشگی رفتم و نشستم. روبرویم نشت و ادامه داد.
- راز با توام چرا جواب نمی دی؟ چرا داری خودت رو از بین می بری؟
باز کاسه ی اشکم پر شد. دستانم را در هم گره کرده خیره به چشمانش شدم.
- تو می گی چرا کنم؟ نمی بینی مثل یه حیوان با من رفتار میشه؟ نمی بینی هنوز من اون آقا رو ندیدم ولی بابا گفت نشون کرده شدم. چه انتظاری از من داری؟
سرش را تکان داد و ملتمسانه گفت:
- راز تورو خدا کمتر به خودت آسیب برسون، فکر کردی چیزی نخوری درست می شه؟ فکر کردی با آزار خودت چیزی تغییر می کنه؟
دستم را جلوی صورتم گرفتم.
- سام من تحمل ندارم. نمی تونم می فهمی؟
سعی کرد آرامم کند.
- می دونم سخته ولی قوی باش.
چیزی نگفتم دستی به موهایش کشید و آهای کشید.
- فکر کردی منم راحتم. به خدا نمی دونی چی می کشم! دارم به جنون می رسم فکر اینکه کسی حز خودم کنارت قدم برادره یا بخواد دست بهت بزنه من و به جنون می رسونه.
ناتوان نالیدم.
- سام هیچ کس جز تو مالک من نمیشه قول می دم.
هر دو لب به غذای سفارشی نزدیم و با غذا بازی کردیم. لحظات سختی را سپری می کردیم.
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662