#پارت سی و نه 🌹
#جدال عشق و غیرت 🌹
خشکم زده بود و خیره به دهان پدر، جلو آمد و بازویم دا بین دستان قدرتمندش گرفت و به شدت تکانم دادم و به صورتم غرید:
ـ یک بار دیگه با مادرت حاظر جوابی کنی می دونم چکارت کنم، اگر هم بمیری باید جنازه ات بره خونه اون پسر، می خوای من و توی فامیل سکه ی یک پول کنی؟
به شدت تکانم داد، لال شده بودم و اشک همچون سیلابی از چشمانم می ریخت، دیدم تار شده بود که رامین جلو آمد و مرا از دست پدر بیرون کشید و با اخم گفت:
ـ بابا ولش کن بازوش و خرد کردی نمی بینی حالش بده؟ چه وضعشه آخه بابا جان؟
پدر دستش را بین موهای جو گندمی اش کشید و روی نزدیک ترین مبل نشست، مادر به سرعت سمت آشپز خانه رفت و همچنان غر می زد:
ـ مگه ما جوان نبودیم؟ مگه ما حق انتخاب داشتیم؟ وقتی می گقتن باید ازدواج کنی بی چون و چرا قبول می کردیم بچه های این زمانه شرم و حیا ندارن.
به سمت اتاقم پا تند کردم و گفتم:
ـ نبایدم اعتراض می کردی آخه به عشقت می رسیدی.
پدر به سمتم قدمی برداشت رامین به آغوشش کشید و گفت:
ـ بابا جان آرام باشید چرا اینقدر بهش فشار میارید؟
دویدم سمت اتاقم، وارد شده در را پشت سرم بستم و به در تکیه دادم. نفس نفس می زدم و هق هق می کردم. پشت در سر خوردم و دو دستی به سرم کوبیدم. خدا چرا من و نمی کشی راحتم کنی؟
تقریبا یک ساعت گذشت و من همچنان پشت در بودم. با صدای در گوشم را تیز کردم مادر بود:
ـ راز ما آماده شدیم زودباش آماده شو دیر میشه.
سرم را به در تکیه دادم، نفس بی جونی کشیدم و بلند شدم یک ساعت بعد همه خونه ی آقا بزرگ جمع شدیم. لادن را به رسم همیشه بعد از عروسی دعوت کرده بودند. حال و حوصله ی کسی را نداشتم. بر خلاف همیشه که پایه ی کمک بودم، اینبار کنار رامین نشستم و در سکوت فرو رفتم. تلاش های لاله و مهسا برای به حرف کشیدنم بی فایده بود. بعد از شام آقا بزرگ سرویس طلایی که شامل گوشواره و گردن بند و دست بند بود را به لادن هدیه داد. نگاهی به من انداخت و با لبخند گفت:
ـ انشاالله به زودی کادوی راز رو هم می دیم.
با سردی گفتم:
ـ ممنون آقا جون من نیاز به کادو ندارم.
با لخند نگاهی به جمع و نگاهی به من انداخت:
ـ مگه میشه من به راز عزیزم کادو ندم؟!
کمی صاف تر نشستم، گویی رامین از ذهنیت من خبر داشت مچ دستم را آرام گرفت، نجوا کرد:
ـ راز چیزی نگو.
نگاهم را از او گرفتم و رو به اقا بزرگ گفتم:
ـ آقا بزرگ وقتی داشتید با دوستتون پیمان می بستید فکر نکردید شاید نوه هاتون مخالف باشند.
پدر بلند نام را صدا کرد:
ـ راز!
این به معنی خفه شو بود.
مادر چشم غره ای به من رفت و دندان روی لب گذاشت ولی من مصمم بودم حرف بزنم.حتی به قیمت جانم! آقا بزرگ جواب داد.
ـ دخترم من از بچه هایی خودم و تربیتم مطمعئن بودم و هستم.
لب هایم لرزید ولی تمام توانم را جمع کردم:
ـ ولی آقا جون من مخالفم.
لبخندی تلخ روی لبانش نشست و گردنش را کج کرده و چشمانش را ریز کرد:
ـ مخالف چی؟
نفسی عمیق کشیدم:
ـ من مخالف ازدواج با این آقا که شما انتخاب کردید هستم.
پدر از جای برخواست مادر نیز هم پشت سرش قرار گرفت، طوفان در راه بود. آقا بزرگ دستش را بلند کرد و رو به پدر گرفت و گفت:
ـ بنشین پسرم بذار حرفش و بزنه.
پدر با دندان های به هم فشرده و مادر با گونه ی سرخ شده نشستند. آقا بزرگ عینکش را کمی روی بینیش جابجا کرد و با اندکی اخم گفت:
ـ علت مخالفتت چیه؟
ـ فرصت را غنیمت شمردم با ریشه ی شالم بازی کردم و با صدای آرامی گفتم:
ـ اقا جون من فعلا قصد ازدواج ندارم. از طرفی اصلا دلم نمی خواد با این آقا که نمی شناسم ازدواج کنم.
آقا بزرگ پاسخ داد.
ـ اولا دختر باید زود بره سر خونه زندگیش؛ دوما من این آقا و خانواده اش رو می شناسم کافیه.
توام خودتو اماده کن چند وقت دگیه بری سر زندگیت.
از شدت ناراحتی در حال انفجار بودم، با همان حال گر گرفته گفتم:
ـ ولی من ازدواج نمی کنم آقا جون مهسا یا لاله رو انتخاب کن چرا من ؟ من به زور زن کسی نمیشم.
لاله و مهسا هر دو با دهانی باز به من خیره شدند.
آقا جون سرخ شده بلند شد و رو به پدر با صدای بلند گفتم:
ـ ماشالله به دختر تربیت کردنت.
در آن واحد ولوله بر پا شد. عمه ها عمو ها و پدر و مادر و هرکس چیزی گفت: بی دفاع بودم. جیغ زدم و پای بر زمین کوبیدم.
ـ من ازدواج نمی کنم بهتره از جانب کسی قول ندید.
ـ اقا بزرگ رو به مادر و پدر گفت:
ـ یعنی چی؟ من جواب مردم رو چی بدم؟ این دختر آبروی من و می بره!
پدر فاصله اش رو با من کم کرد و چند سیله به سرو صورتم زد. گوشه ای جمع شدم و با همان حال زار گفتم:
ـ هرچقدر بزنید من راضی نمیشم. هرکس چیزی می گفت و من خسته از این همه بی ملایمتی. رامین مرا از دست پدر نجات داد و به سمت در برد با خشم و باصدای بلند غرید.
ـ آقا جان نمی خواد ازدواج کنه مگه زوره؟ مگه زمانه قدیمه؟ چرا منطقی فکر نمی کنید؟ چرا میزنیدش؟ بره خونه اون مرد و خودش رو بکشه راحت می شید؟