ابروهایش را در هم کشید و عصبی دست هایش را روی زانویش کوبید:
- راز تو دختر قویی هستی باید صبور باشی، باید بتونی در هر شرایطی خوشبخت بشی، بهم قول بده.
هق هق کردم و با دستمال کاغذی دستم بینیم را پاک کردم:
ـ مگه میشه بدون تو خوشبخت شد؟
با تحکم گفت:
- چرا نشه؟ راز تو باید خوشبختی رو با تمام وجودت لمس کنی،
با خودت فکر نکردی اگر خودکشی کنی من بیچاره باید چه خاکی بر سر بر یزم؟ چقدر خودخواهی راز ...
دست های مشت کرده ام را روی پا کوبیدم، عصبی و پرخاشگر شده بودم:
ـ من بدون تو خوشبخت نمی شم.
هق هق کرده ادامه دادم:
ـ مشخصه خسته شدی داری با این حرف ها خودت رو راحت می کنی.
کلافه تر از من دستانش را به علامت نه تکان داد:
ـ نه راز اشتباه می کنی! تو نمی دونی من چقدر بی تابتم؟
شانه ای بالا انداختم، رویم را برگردانم:
ـ دیگه مهم نیست.
ـ یعنی چی راز؟
جواب ندادم رامین با سینی آب میوه برگشت و دیگر حرفی نزدیم، مشخص بود که می خواست به ما فرصت حرف زدن بدهد. سینی را وسطمان گذاشت و نشست. رو به سام کرد:
ـ خب بگو ببینم تصمیمت و گرفتی؟ مردش هستی پای راز باشی؟
سام سرش را به علامت تایید تکان داد.
ـ بله هستم.
لیوان آب پرتقال طبیعی را که دونه های ریز پرتقال درونش موج می زد را به سمتم گرفت:
ـ خب خواهر منم که مدت هاس عقلش رو از دست داده.
شرمسار لیوان را از دستش گرفتم، گلویم به خاطر گریه ها و هیجانی که از سر گذرانده بودم خشک بود، نی را به دهان گذاشتم و یک نفس آب پرتقال را خوردم. سام خندید و دستی به پیشانیش کشید، رامین با چشمانی متعجب نگاهم کرد:
ـ خفه نشی! چرا اینجور می خوری؟
همان طور که مک می زدم شانه ای بالا انداختم و بی تفاوت تا اخرش را خوردم. سام با خنده گفت:
ـ عادتشه عصبی بشه هرچی جلوی روش باشه می بلعه؟
رامین نگاه تیزی به سام انداخت و به بازویش زد:
ـ دیگه چی؟ مشخصه کلا دانشگاه مانشگاه رو پیچوندین از من بهتر اخلاق خواهرم رو می دونی.
سام نگاه کوتاهی به من انداخت و رو به رامین کرد:
ـ نه به مولا... ما فقط گاهی بعد از دانشگاه رستوران رفتیم و نهار خوردیم همین.
رامین آب میوه اش را مزه کرد:
ـ کاملا مشخصه.
ـ نگاه تندش را دیدم و به زمین خیره شدم، ادامه داد:
ـ لازم به توضیح نیست من احمق دیر فهمیدم، اینقدر دیر که خواهرم خیلی راحت تو رو به جای حسام، سام صدا می کنه! اینقدر دیر که نمی دونم با این حال شما دوتا چکار کنم.
لب پاینم را به دندان گرفت، غرور برادرم جریه دار شده بود. آرام زمزمه کزدم:
ـ داداش من و ببخش.
سرش را تکان داد و نفسی عمیق کشید لیوان را داخل سینی سفید رنگ گذاشت و رو به سام کرد:
ـ خب من فردا با بابا صحبت می کنم و نظرش رو می پرسم.
سام تندی گفت:
ـ اگر قبول نکرد چی؟
رامین خونسرد جواب داد:
ـ فعلا باید صحبت کنم مسئله مهم اینه که در خانواده ی ما همیشه حرف آقا بزرگ حرف اول بوده، مخالفت راز با خواسته ی آقا بزرگ برای بابا و مامان هم گران تمام شده و هر کس چیزی در موردشان میگه.
دقایقی هر سه در سکوت به جایی خیره شدیم. سام سکوت را شکست و دست رامین را گرفت:
ـ رامین داداش یه اعترافی بکنم؟
رامین بدون حذف سرش را تکان داد. سام ادامه داد:
ـ شرمنده ام داداش ولی من بدون راز دق می کنم تو رو خدا کمک مون کن.
در درون شکتم، خرد شدم و بی صدا اشکم جاری شد.
فک رامین منقبض شد می دانستم فشار زیادی روی دندان هایش می آورد. سام ادامه داد:
فقط قول بده اگر نشد مراقب راز باشی نذاری زندگیش سخت بشه.
اشکی که گوشه ی چشمم جمع شده بود را قبل از ریخت گرفت:
ـ داداش شرمنده اتم راز دنیای منه؛ نفسمه؛ نذار غصه بخوره اگر دیدی زندگیش داره خراب میشه رسم و رسوم رو زیر پا بذار نذار این فرشته اشک بریزه.
رامین سر سام را با یک دست به آغوش کشید، سر سام روی سینه ی پهن برادرم نشست و شانه های مردانه اش لرزید و فرو ریخت؛ با ریختن من هم لرزیدم و بی توجه به اطراف گریستم. رامین فقط سکوت کرده بود و پشت سام را نواز می کرد. خنده ی مصنویی کرد و به پشت سام زد:
ـ بلند شو مرد؛ این کارا چیه؟ حالا که فهمیدم تا این حد هم دیگرو می خواید پا به پاتو می جنگم.
سام را از خودش جدا کرد:
ـ سام مردی مثلا! آروم باش داداش خدا بزرگه.
سمت من خیز برداشت و سرم را بوسید:
ـ فدای اشک های خواهرم از الان من تو تیمشم.
همراه اشکم خندیدم. لبخند نگرانی زد و باز هم به بی خیالی زد و بلند شد پشتش را تکان و گفت:
ـ پاشید بچه ها دیر وقته.
با نوک پا به پای سام زد و جدی گفت:
ـ پاشو مرد و کی دیده اشک بریزه.
سام بلند شد و رامین را بغل کرد:
ـ نوکرتم تا آخر عمر.
رامین خندید و به پشتش زد:
ـ باش تا اموراتت بگذره.
بااین شوخی رامین هر سه خندیدیم، عجب لحظات عجیب و غریبی داشتیم! گاهی گریه و گاهی خنده، گاهی دلشوره ای که لحظه ای رهایم نمی کرد.