#پارت پنجاه🌹🌹🌹
#جدال عشق و غیرت🌹🌹🌹
پدر کنارمان ایستادو فریاد زد
- کجا بری مگه این خونه صاحب نداره؟
رامین از من جدا شد و ایستاد:
- این خونه صاحب داره، ولی صاحب این خونه دیگه قلب نداره.
مچ دستم را گرفت و بلندم کرد، با مهربانی گفت:
- برو آماده شو.
پدر شانه ی رامین را کشید و غرید:
- من صاحب اختیارشم هرچی صلاح بدونم همون میشه.
- رامین جواب داد:
- بله صاحب اختیارید ولی با خودتون فکر مردید چی به روز دخترتون آوردید؟
مادر جلو آمد و روبروی رامین ایستاد،صدایش بلند بود:
- تو دخالت نکن، چرا می خوای توی فامیل ما نافرمان باشیم؟ چرا
می خواید آبروی مارو ببرید؟
صدایش را بلند تر کرد:
- چیه می خوای فردا همه بگن از عهده ی یه دختر بر نیامدن؟
می خواید سکه ی یه پولمون کنید؟
تو دخالت نکن، عقد که کنند مهر پسره به دلش می افته،
رامین پوز خندی زد، دست به کمر سرش را تکان داد:
- هه آره عقد معجزه می کنه.
سپس دستانش را در هوا تکان داد:
- مادر من دلتون رو با این حرفا خوش نکنید، به والا این بدبخت گناه داره.
سر پا با زانوان لرزان نظاره گر دعوایشان بودم، هرچقدر رامین دفاع می کرد، مادر و پدر مقابله می کردند، تنها هدفشون این بود جلوی فامیل خرف گوش کن و فرمان بردار آقا بزرگ
باشند، گویی من و دل و جسم بیچاره ام اصلا مهم نبودیم. رامین خم شد و شالم را که روی زمین افتاده بود برداشت و روی سرم انداخت، باز دستم را گرفت:
مانتو که داری بیا بریم.
پدر جلویش ایستاد و غرید:
- غلط می کنی پاتو از این خونه بیرون بذاری.
دلم نمی خواست بیش از این رامین از نظر پدر و مادر سرکش شود، بتصدای لرزانی در حاای که دستم را از بین دستش بیرون آوردم گفتم:
- داداش بمونیم.
نگاه تندی به من کرد:
- بمونیم چی بشه؟ همش تحقیر بشی؟ کتک بخوری؟ اونم به خاطر کسی که هنوز خبری ازش نیست؟
سرم را تکان دادم و سکوت کردم. لبه ی تخت نشستم، بدنم آنقدر ضعیف و لرزان بود که نای ایستادن نداشتم،
مادر بازوی پدر را گرفت و نگران گفت:
- حاجی بسه صلوات بفرست داری خودتو از بین می بری.
او را همراه خود بیرون برد، پدر همچنان گفت:
- می دونم این دوتا بچه آبرومو می برند.
مادر گفت:
- نگران نباش خواستگارها بیان این آتیش ها هم می خوابه.
رامین به زمین نشست و به دیوار تکیه داد چشمانش را بست و سکوت کرد.
#کانال_داستان 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662