در همان حال دراز کشیدم و انقدر اشک ریختم که خوابم برد. نمی دانم چقدر گذشت که با صدای رامین چشم گشودم، روی یک زانو روبرویم نشسته و دستش روی شانه ام بود. ابخندی زد.
ـ راز خوابیدی؟ پاشو آبجی.
نشستم و شانه ام را که وویش افتاده بودم ماساژ دادم.
- سلام داداش.
لبحندی زد
گوشیش را به سمتم گرفت:
ـ بیا جواب این بلک زده رو بده، میگه صد بار زنگ زدم جولب نمی ده.
گیج خواب یا گیج گریه بودم:
- کی زنگ زده؟
خندید و با چشم به گوشیش اشاره کرد:
- بگیر می فهمی.
گوشی را از دستش گرفتم، لبخندی زد و بیرون رفت، اول مانیتور گوشی را نگاه کردم و پسپ به گوشم نزدیک کردم:
- الو...
- راز چرا جواب نمی دی گوشیتو؟
از گیجی و منگی خارج شدم، صدای سام قلبم را کمان گرفته بود. گویا سدی جلوی بغض را گرفته بود با شنیدن صدایش هق زدم و بی تاب گریستم:
- نکن راز... چرا گریه می کنی؟ چرا تماس رو قطع کرزی سه ساعته دارم زنگ می زنم!
- با هق هق گفتم:
ـ فکر کردم سرت شلوغه مزاحمت نشم.
ـ دیونه شدی راز؟ این چه حرفیه آخه؟