راز به سرفه افتاده بود، پرستار که وارد شد و حال راز را دید با اخم گفت:
ـ این خانوم مریضه باید رعایت حالش رو بکنید، چه وضعیه پیش آوردید؟
گردنش را خم کرد و دستش را به سمت در گرفت و با لحن جدیی گفت:
ـ بفرمایید بیرون، بفرمایید.
مادر پشت پرستاد ایستاد و با دیدن حال راز چنگی به صورت زد و نگران گفت:
ـ چی شده تور و خدا بذارید باشیم.
پرستار به سمت راز رفت و محکم تر گفت:
ـ بیرون.
رامین و مادر چاره ای نداشتند، هر دو بیرون رفتند، دکتر بخش هم به اتاق راز رفت.
کمی بعد، از ته راهرو پدر، آقا بزرگ و مادر بزرگ نمایان شدند، رامین به دیوار تکیه داد و گفت:
ـ خوبه همه بیاید ببینید چه بلایی سر راز آوردید.
مادر لب گزید و با اخم گفت:
ـ رامین تو دیگه شر نکن.
رامین قامت بلندش را صاف کرد، پوز خندی زد و هر دو دست را به جیب شلوارش برد:
ـ حرف حق تلخه.
از راه رسیدن، مادر بزرگ گران با چشمان بارانی دست مادر را گرفت. بدون اینکه سلامی رد و بدل شود گفت:
ـ عروس رازکم چی شده؟
مادر که لحظاتی پیش حال خراب راز را دیده بود گریست و گفت:
ـ نمی دونم بچه ام داره درد می کشه.
پدر با اخمی بر پیشانی گفت:
ـ چرا بیرونید؟ چی شده؟ راز خوبه؟
رامین جلو آمد و با آقا بزرگ دست داد:
ـ سلام آقا جون.
جواب پدر را داد:
ـ بیدار که شد حالش بد شد، مارو از اتاق بیرون کردند.
رنگ چهره ی آقا بزرگ از شدت ناراحتی سرخ شده بود، روی صندلی نشست و عصایش را محکم گرفت:
ـ راز که دختر مریض یا ضعیفی نبود!پس چی شده بابا جان؟
رامین با اخم چهره ی آقا بزرگ را نگاه کرد، نگرانش شد. مشخص بود فشارش بالا رفته جواب نداده به سمت پرستاری رفت و پرستاری با خود همراه کرد. به آقا بزرگ که رسیدن گفت:
ـ ایشون هستند.
پرستار جلو رفت و با مهربانی گفت:
ـ پدر جان اجازه بدید فشارتون رو بگیرم.
همه نگران شدند. بعد از فشار گرفتند،پرستار رو به رامین کرد:
ـ درست حدس زدید فشارشون بالاس بیاید من قرص بدم زودتر بخوره.
آقا بزرگ گفت:
ـ قرص همرام هست نیاز نیست.
پرستار لبخندی زد و فشار سنج دستش را تا کرد:
ـ چه بهتر پس بخورید تا حالتون بهتر بشه.
رامین به سرعت به سمت آبخوری نزدیک اورژانس رفت و لیوانی آب آورد، این جوان مغرور و غیرتی حواسش به همه جا بود.
مادر و مادر بزگ هر دو می گریستند. دکتر از اتاق بیرون آمد. پدر که پشت در اتاق بی تابی می کردو مدام تسبیحش را از این دست به آن دست می انداخت قدمی به عقب برداشت و نگران گفت:
ـ آقای دکتر دخترم چطوره؟
دکتر نگاهی به جمع نگران اطرافش انداخت:
ـ خدارو شکر خوبه، فقط این خانوم نیاز شدید به آرامش داره سعی کنید از نگرانی اطراف دورش کنید.