‍ هندزفریم را به موبایل وصل و به گوشم زدم. چشمانم را بستم و اجازه دادم در آن سکوت رویایی اشک هایم بریزد. یه روزی میاد که دیگه دلت برام نریزه که یادت نیاد تولد من چند پاییزه هر کدوم از ما کنار یکی دیگه خوشبخته چیزی که امروز باورش واسه هر دومون سخته یه روزی میاد سالی یه بارم یاد هم نیایم از گذشته امون جز فراموشی هیچ چیزی نخوایم. گوش جان سپردن به آهنگی که حسام برایم فرستاده بود لذت بخش؛ درد آورو ناب بود. با این آهنگ تمام حرف هایش را زده بود. دستانم را روی زانویم مشت کرد. غرق در اندوه خودم بودم که حس کردم کسی کنارم نشسته. چشمانم را باز کردم. یک لحظه از دیدن استاد کنار شوکه شدم و نشسته به عقب رفتم. نمی دانستم هندزفریم را از گوش در بیاورم یا اشکم را که پهنای صورتم را گرفته بود پاک کنم. هندزفریم را کندم و با پشت دست اشکم را پس زدم. ـ اِ... استاد شماید؟ میخ صورتم شده بود. حتی پلک نمی زد! بعد از لحظاتی سکوت لب گشود. ـ خانم امینی هیچ دردی تا آخر دنیا نیست. نمی دونم از چی و چه کسی ناراحتید ولی بدون با توکل بر خدا و حمت خودتون می تونی غمی که الان بر دلت نشسته خاتمه بدی؟ صبور باشید. اشک هاتون رو خرج چیزی کنید که ارزشش رو داشته باشه. سرم را تکان دادم. در حالی که اشک شورم بین لبان را خیس می کرد. با بغض گفتم: ـ استاد چیز مهمی گوش نمی دم فقط یه آهنگه.می خواید گوش بدید. هندزفری را از من گرفت و گفت: حتما یاد آور روزگاری تلخه براتون. بهت زده؛ خشکم زده بود. هندز فری را به گوش زد. آهنگ را پلی کردم. در سکوت گوش می داد. هنوز تمام نشده بود هندزفری را به سمتم گرفت: ـ سعی کنید از چیز هایی که ناراحتتون می کنه دوری کنید. پاشید الان بچه ها می رسند. نذار اشک هاتو ببیند. برو آبی به صورتت بزن بیا. از جایم بر خواستم. موبایل و هندز فریم را در کیفم نهادم و به سمت شیر آب های چسبیده به دیوار رفتم. باورم نمی شد استاد مغرور و جدی بتونه این چنین احساسی حرف بزنه و بخواد کسی را آرام کند!