عمو فرخ غمگین گفت : آخه داداش همینطوري بی سر و صدا که نمیشه ...پدرم جواب داد : مهناز اصلا راضی نیست و نمی خوام دلش رو بیشتر از این خون کنم. ولی باز هم میل خود بچه هاست.اگه آقاي ایزدي بخوان فامیل و دوستاشون رو دعوت کنن ...حسین با آرامش جواب داد : من که یکبار خدمتتون عرض کردم کسی رو ندارم ولی باز هم شما با خانم و بچه ها صحبت کنید اگر خواستید مراسم بگیرید من در خدمت هستم. اگر هم نه میل خودتونه ...بعد صداي دایی ام به گوشم خورد : صحبت سر مهریه و شیر بها چی میشه ؟...حسین جواب داد : هر چی بفرمایید بنده قبول دارم. پدرم با خستگی جواب داد : خیلی خوب پس شما فردا تشریف بیارید من سر این مسایل یک مشورتی با بچه ها داشته باشم. بعد خبرش رو به شما هم می دم.چند لحظه بعد حسین رفته بود و دل من بی قرار در سینه می تپید . اهسته در را باز کردم و وارد سالن شدمم. عمو ودایی ام سر به زیر انداخته بودند. سهیل خیره به گلهاي قالی مانده بود و پدرم عصبی به سیگارش پک می زد. لحظه اي دلم گرفت. چرا همه عزا گرفته بودند ؟ انگار قرار بود همین فردا حسین بمیرد و دخترشان بیوه شود! صداي مادرم افکارم را بر هم زد :- خوب مهتاب خانم راضی شدي ؟سري تکان دادم و گفتم : بله راضی شدم . مادرم دندان هایش را رویهم فشار داد : روتو برم !بعد صداي عمو فرخم بلند شد : زن داداش انقدر حرص نخور . این پسره بچه بدي به نظر نمی رسه. داداش میگه خونه و زندگی هم داره ... خوب توکل به خدا انشا الله خوشبخت بشن. چه بهتر که زن و شوهر همدیگرو دوست داشته باشن. تا اونجایی که سهیل به من گفته و از در و همسایه و محل کار این بابا تحقیق کرده هیچ نقطه سیاهی تو زندگی این پسر نیست. همه رو اسمش قسم می خورن و بچه با مرام و سالمی هم هست. حالا اگه یک کم مذهبی هم هست به ما چه ؟ خود مهتاب بهش سخت می گذره که اون هم خودش قبول کرده ...صداي بغض آلود مادرم بلند شد : فرخ خان این پسر تو جبهه مجروح شده شیمیایی یه می فهمید ؟ این دختر چشم سفید ما می خواد زندگی شو آتیش بزنه تا حالا من نشنیدم یکی از این مجروح هاي شیمیایی حالشون خوب بشه همه محکوم به مرگ هستن. آخه چرا مهتاب باید با چشم باز این راه رو انتخاب کنه که فردا پس فردا دایم یک پاش بیمارستان باشه یک پاش تو صف مرغ و گوشت چند وقت بعد هم با یکی دو تا بچه بی گناه بیوه و بی پناه دست از پا درازتر برگرده بیخ ریش خودمون ؟ مگه خواستگار آینده روشن و سرو پا دار کم داره ؟ باز اگه این پسر مجروح و مریض نبود من حرفی نداشتم به قول شما تعصب داره به خود مهتاب سخت می گذره خانواده نداره باز به خود مهتاب سخت می گذره ... اما ...با غیظ گفتم : اگه بمیره هم باز به خود مهتاب سخت می گذره نترسید من در هیچ شرایطی دست از پا درازتر بیخ ریش شما بر نمی گردم. خودم انقدر عرضه دارم که روي دو تا پاي خودم وایستم. این همه انسانیت و رحم و عطوفت شما واقعا ستودنی است. حسین یک آدمه هنوز هم زنده است امیدوارم تا صد سال دیگه هم زنده باشه اون به خاطر آدمهایی مثل ما جونش رو کف دستش گذاشت و سینه سپر کرد حالا که مریض و مجروح شده طردش می کنید ؟ واقعا جاي تاسفداره ... اینو بهتون بگم که من نه از روي ترحم که از روي عشق حسین رو انتخاب کردم. توکلم هم به خداست . ممکنه من زودتر از حسین بمیرم آن وقت شما باید جوابگوي پسر مردم باشید که بدبختش کردید!!بدون اینکه منتظر جواب باشم به اتاقم رفتم و روي تختم افتادم اجازه دادم اشک هایم سرازیر شود تا کمی آرام بگیرم. خیره به قرآن کوچک حسین گوش به خطبه زیبا و آشناي عقد داشتم. - دوشیزه خانم، مهتاب مجد. آیا وکیلم شما را به مهریه و صداق معلوم، یک جلد کلام الله مجید، چهارده شاخه گل مریم، یک شاخه نبات،...ناخودآگاه خنده ام گرفت. شب قبل با حسین مهریه ام را تعیین کرده بودیم، مادر و پدرم اصرار داشتند خانه را به نام من کند و من نمی خواستم اصلا حرفش را بزنند. عاقبت حسین مظلومانه پرسید: خانم مجد، خوب شما بفرمایید، مهریه دخترتون چیه؟قبل از اینکه فرصت کنم جلوى حرف زدن مادرم را بگیرم، با لحنى طلبکارانه گفت:- والله، از دست این دختر مى ترسیم حرف بزنیم!... ولى من فکر کردم شما به جاى مهریه، خونه اى که تازه خریدید پشت قبالۀ مهتاب بندازید، اینطورى...حسین مهلت ادامه صحبت را از مادرم گرفت، در حالیکه پاکت سفید رنگ و بزرگى را از داخل کیفش بیرون مى آورد،گفت: من خونه رو به اسم مهتاب خریدم... ملاحظه بفرمایید...آه از نهاد پدر و مادرم بلند شد، چند لحظه اى کسى حرفى نزد، بعد سهیل متعجب پرسید:- جدى؟ تو قبل از اینکه مطمئن بشى با مهتاب ازدواج مى کنى، رفتى خونه رو به اسمش کردى؟حسین لبخند زد: من مطمئن بودم. فقط مونده امضاى مهتاب پاى قبالۀ خونه! داستان و رمان مذهبی 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662