#پارت نود و شش❤️
#جدال عشق و غیرت🌹❤️
🍃🌹🍃 نظری:
تمام مطالب تحقیقی را جمع آوری کردم. اصلا دلم نمی خواست استاد با ایرادهایش سکه ی یک پولم کند. در حین کارهایم و طراحی سطحی با آبرنگ از بناهایی که دیده بودم؛بودم که دلهره ی شدیدی گرفتم. ساعت سه صبح بود که صدای ویبره ی موبایلم بلند شد.گوشیم کنار دستم روی زمین بود. قلم مویم را داخل لیوان کنار دستم گذاشتم. با دیدن اسم حسام قلبم به تپش افتاد آب گلوی وامانده ام را قورت دادم. موهای پریشانم را که روی شانه ام افتاده بود عقب زدم، خم شدم و موبایل را برداشتم. در حالی که صدای قلبم را می شنیدم. بلند شدم به سمت در رفتم و در را بستم. با صدای آرامی جواب دادم:
ـ الو حسام.
صدایش لرزه بر اندامم انداخت. هنوز مثل سابق دلم برای راز گفتنش می لرزید. صدایش خش دار بود.
ـ سلام خوبی؟
دستم را روی قلبم گذاشتم طبق عادتم کنار پنجره رفتم و پرده را کنار زدم:
ـ خوبم. تو خوبی؟ چی شده این وقت شب زنگ زدی
سکوت کرد. آهی کشید که صدایش گوشم را داغ کرد. لب گشودم و به جاده ی خالی از هر کسی خیره شدم.
ـ حسام چرا چیزی نمی گی؟ حالت خوبه؟
دوباره آهی کشید و همزمان گفت:
ـ راز می خوام چیزی بگم. دلم می خواست از خودم بشنوی.
خاک بر سر من و دل تنگم. لب هایم لرزید. مطمئن بودم خبری بد در راه است. با صدایی که به سختی از گلویم بیرون آمد لب زدم.
ـ چی... چی می خوای بگی؟
لحظه ای سکوت کرد:
ـ راز پنج شنبه ی آینده عروسیمه.
با شنیدن این حرف باران اشک بر گونه هایم جاری شد. لب های به هم چسبیده ام تکان می خورد ولی حرفی بیرون نمی آمد. مغزم قفل شده بود. پنجره را باز کردم. سرم را بیرون بردم و اجازه دادم. باران آسمانی بر سر و گونه های بارانیم ببارد. وچه کسی جز خدای آسمان روی سرم دردم را می فهمید. صدایش به گوشم پیچید.
ـ راز حالت خوبه؟ نمی خواستم از کسی بشنوی. ببین می دونم خیلی ناراحتی. حال منم بهتر از تو نیست ولی راز من چاره ای ندارم. حالا که خواست خدا این بوده توام برو به زندگیت برس. مطمئنم بدون من هم خوشبختی.
چشمانم را بستم. حسام حرف می زدو من سر را رو به آسمان گرفته بودم و بارانش را به جان می خریدم. چرا که اشک هایم را می شست و با خود می برد. به سختی لب گشودم:
ـ حسام واقعا می خوای با اون دختر زندگی کنی؟
سریع جواب داد:
ـ نکنم چه کنم؟ راز من تسلیم سر نوشت شدم.
بغضم را قورت داد. اشکم را با پشت دست پس زدم، سرم را داخل آوردم و به دیوار تکیه دادم و آرام بر زمین سُر خوردم.
ـ حسام مطمئنی این زندگی رو می خوای؟
محکم و بدون درنگ جواب داد:
ـ بله راز بله بهتره از الان هر کدوم راه خودمون رو بریم. باشه؟
در حالی که چشمم را می بستم سرم را به دیوار تکیه دادم و تماس را قطع کردم. به راستی که حسام به راحتی با وضع موجود کنار آماده بود. تا خود صبح اشک ریختم. نفهمیدم چه زمانی خوابم برد. صبح با صدای مادر در حالی که دستم زیر سرم بود با بدنی کرخ و خواب رفته چشم گشودم. دست خواب رفته ام که بی حس شده بود را تکان دادم:
ـ دختر مگه تو آدم نیستی چرا نمی ری سر جات بخوابی نمی گی مریض میشی؟ چند روز دیگه خواستگار داری.
به سختی نشستم. صورتم را مچاله کردم و کش و قوس به بدنم دادم. آهی سوز ناک کشیدم. با در خم شده بود و کتاب ها و کاغذ های به هم ریخته ی دور و برم را جمع می کرد به غر زدنش ادامه داد.
ـ دختر کی عاقلی میشی آخه. تا کی بایدمن بیام سر تخت و لباسات؟ یه نگاه به اتاقت بکن. بازار شامه انگار.
سرش را تکان می داد و به اطراف و اتاق به هم ریخته ی من که پر بود از کاغذ و قلم اشاره ای کرد.
تکانی به خودم دادم و بلند شدم. موهای مشکی درهم برهمم را پشتم انداختم. پاچه ی شلوارم را که بالا رفته بود پایین کشید:
ـ سلام مامان صبح بخیر. اول صبحی توپت پره ها؟!
با غضب لب ور چید. دستش را روبه زمین تکان داد.
ـ واقعا تو خفه نمی شی؟ چطور تو این اتاق زندگی می کنی؟ الان توپم پر نباشه فردا بری خونه ی شوهر اینجور باشی پَست می فرستند.
بی حوصله گردنم را سمت شانه ام خواباندم و نالیدم:
ـ مامان جان حالا کی خواسته شوهر کنه؟ تا جون دارم هستم خدمتت.
به سمت در رفتم که با چند دفتر که دستش بود به پشتم زد:
ـ نخیر از این خبرا نیست. درسته گفتیم انتخاب با خودت. این خواستگار نشد یکی دیگه بلاخره باید شوهر کنی.
همین طور که جستی زدم تا اثابت دفتر به پشتم ناموفق باشد. مستقیم پایم به لیوان حاوی از رن گهای چرک قلبم بود. که بی رحمانه تمام کار شب تا سحرمم را به باد فنا داد.
ـ جیغی کشیدم و به صورتم زدم. روی زانوهایم افتادم و با گریه گفتم:
ـ مامان زحمتم و به باد دادی. بیچاره شدم.
در حالی که حاصل زحمت را که خراب شده بود را از زمین بر داشتم ادامه دادم:
بیچاره شدم استاد من و می کشه.
انگار نه انگار من بیچاره شده بودم. با خونسردی دفتر هایم را که در دستش بود را روی میز گذاشت؛ به سمتم چرخید:
ـ ای بابا مگه چی شده از اول بکش.