#پارت نود و نه🌹🌹
#جدال عشق و غیرت❤️❤️
ـ چیه چرا نگاه می کنی؟
بهت زده دستش را در هوا تکان داد:
ـ انگار مشروط شدنت بس نبود.
دستم را در هوا تکان دادم و شکلاک در آوردم.
اون روز با کلافگی گذاشت. بلاخره روز خواستگاری فرا رسید. از اول صبح مادر شروع به نظافت و برق انداختن خانه کرد. خانم بزرگ و آقا بزرگ برای نهار آمدند. اصلا انگیزه ای برای دیدن خواستگار نداشتم. جواب مشخص بود. از همان صبح خودم را برای یک نه گفتن حسابی آماده کرده بودم. سر نهار آقا بزرگ از وجنات و خصوصیات خوب جناب خواستگار گفت. لبخندی زد:
ـ دخترم اجباری در کار نیست ولی تا جایی که ممکنه عاقلانه فکر کن. اینو بدون اگر هم جوابت منفی باشه باز همون راز مهربان خودمی. خانواده ی رهنمون از خانواده های معروف و خوش نام تبریز هستند. داماد هم پسر خوب و تحصیل کرده ایه.
همه در سکوت گوش می دادیم. خانم بزرگ که کنارم نشسته بود دستش را روی دستم که روی میز بود گذاشت و گفت:
ـ ماشاالله جوان خوش برو رو و خوشتیپی هم هست.
پدر که روبرویم نشسته بود قاشق دستش را داخل بشقاب گذاشت و مهربان لبخندی زد. شاید با لبخندش می خواست مرا خاطر جمع کند که اجباری در کار نیست.
ـ دخترم با خیال باز تصمیم بگیر.
سرم رو به زیر انداختم؛ با صدای ارامی لب زدم:
ـ چشم بابا جون.
لحظه ی ورود خواستگار ها نزدیک بود. مادر اصرار داشت چادر بپوشم. کت و دامن صورتی پوشیدم. شالی که آبرنگی بود و ترکیب صورتی و قرمز داشت مرتب پوشیدم. تمام لباس ها را مادر از قبل آماده کرده بود. قلبم به تپش افتاد و استرس سراسر وجودم را گرفت. جلوی آینه بودم که صدای زنگ آیفون باعث شد چیزی در من فرو بریزد. دلهوره گرفتم و شروع به جویدن لبم کردم. صدای رامین از پایین پله ها به گوشم رسید.
ـ راز بیا رسیدن.
با عجله چادر گل داری با گل های درشت را از روی تخت چنگ زدم. بین را در حال دویدن از پله ها سر کردم. به آشپز خانه پناه بردم. مادر تند تند حرف می زد.
ـ دخترم آشپز خانه بمون هر وقت صدات کردیم بیا.
آب گلویم را به سختی قورد دادم و با دست صورتم را باد می زدم که صدای احوال پرسیشان را شنیدم. بی درنگ به ته آشپز خانه ی بزرگ پناه بردم. دستان لرزانم را مشت کردم. نفسم را به تندی بیرون می دادم. اصلا دلم نمی خواست چهره ی خواستگار را ببینم.
روی صندلی نشستم و خیره به فنجان های گل درشت آبی شدم. مادر با زیبایی هر چه تمام تر از صبح زحمت کشیده بود. چند دقیقه گذشت. مادر با دسته گل بزرگی پر از گل های رز سفید و نرگش شیرازی وارد شد. جا گلدانی بلوری را از کابینت بالایی بیرون آورد و زیر آب گذاشت و سپس دست گل زیبا را داخلش گذاشت و روی اپن گذاشت.سپس به سمت سماور رفت و شروع به ریختن چایی کرد. با صدای آرامی گفت:
ـ دخترم پاشو. ماشاالله عجب پسری بچه که بود دیده بودمش الان جوان رشیدی شده. یا الله پاشو چایی و ریختم بیار. حواست باشه نریزه توی سینی.
بلند شدم، با استرس سینی را از دستش گرفتم:
ـ وای مامان قلبم داره میاد تو دهنم.
لبش را زیر دندان برد.
ـ هیس نگو اگه ببینیش همین الان بله رو می دی.
خندید از آشپز خانه خارج شد. سینی به دست دنبالش راه افتادم کنار پدر نشست. نزدیکشان که شدم. سلام دادم:
ـ سلام خوش آمدید.
آقای رهنمون بزرگ با روی گشاده جواب داد:
ـ بهبه عروس خانوم سلام بابا جان خوبی ان شاالله؟
به آرامی جواب دادم:
ـ خوبم ممنونم.
نگاه گزرایی به دو دختر جوان خانمی هم سن و سال مادر و خانم رهنمون بزرگ انداختم. هر یک جواب سلام مرا دادند و نگاه خریدار گونه ای به من انداختند. هنوز جرات نگاه کردن به خواستگارم را نداشتم. پذیرایی را شروع کردم. آب گلویم را قورت دادم و سینی چایی را روبروی خواستگارم گرفتم. نگاه متعجبم در نگاه متعجب مرد روبرویم گره خورد. انگار اوهم متعجب شده بود از جایش تیز بر خواست. لبه ی سینی دستم را فشردم. هر دو با صدای بلند و متعجب گفتیم.
ـ چی تو هستی؟
چشمان هر دوی ما تا حد امکان باز و گشاد شده بود. توجه ی به اطراف نداشتیم.
آقا بزرگ حندید و گفت:
ـ بهبه فکر کنم هم و میشناسند. بهتر شد.
با اخم سینی را روی میز وسط گذاشتم و به سمتش چرخیدم:
ـ بله می شناسم این آقا دیروز من و از کلاس اخراج کرد.
همه گیج شده بودند و مات و متحیر به ما خیر شدند. استاد گرام به تندی گفت:
ـ می خواستی سر کلاس من بلبل زبانی نکنی. دست مشت شده ام رابیشتر فشردم. با حرص به چشمانش خیره شدم.
ـتوام می خواستی اینقدر سر کلاس خود خواه نباشی حقت بود.
ـ گردنش را چرخواند:
ـ اِ حقم بود؟ به من چه تو بی نظمی و کار خوب تحویل نمی دی؟
منم هم متقابلن گر