صد😍😍🌹 عشق و غیرت 🌹🌹🌹 مادر بازویم را کشید. نگاهم سمتش کشیده شد. با اخم مرا به عقب کشید. لبم را زیر دندان بردم؛ به گل های رنگی فرش خیره شدم. آقای رهنمون رو به استاد گفت: ـ خب توضیح بدید ما هم بدونیم چه خبره؟ پدر رو به جمع دستش را دراز کرد: ـ بفرمائید بشینید ببخشید عذر خواهی می کنم. کمیل سر پا ایستاده بود و هر دودستش را جلوی بدنش قفل کرده بود. دوباره آقای رهنمون با همان جدیت گفت: ـ کمیل منتظریم. استاد نگاه کوتاهی به من انداخت. با لحن محکمی جواب داد: ـ آقا جون این خانوم دانشجوی کلاس من بودند. از اول ورود به کلاس بی نظمی رو شروع کردند. راهی برام نگذاشتند از کلاس اخراج کردم. گوشه چشمی به من انداخت؛ پوز خندی زد. ادامه داد. ـ فکر کنم به حقشون رسیدند. اخمی کردم و ایستادم. با چهره ی گُر گرفته گفتم: ـ ببخشید شما حق تعیین نمی کنید من اصلا پشیمون نیستم هر بلایی سرتون آمد. ابرویی بالا انداخت: ـ خوبه شما با این درس مشروط شدی باز بلبل زبونی می کنی؟ چند قدم بر داشتم و روبرویش ایستادم. صدای پدر؛ مادر, آقا بزرگ را می شنیدم که سرزنش وار نامم را بر زبان جاری کردند. ولی دلم می خواست به استاد بفهممونم که شکست خورده خودشه. به چشمانش خیره شدم مردمک چشمم به رقص در آمد: ـ ببین جناب اینجا دانشگاه نیست که دور بر داشتی بهتر بدونی کجا قرار گرفتی. صورتش را جمع کرد. با خشم گفت: ـ من اشتباه کردم همون روزی که صندلیمو خراب کردی و من زمین خوردم اخراجت نکردم. صدای مادرش را از پشتم شنیدم: آقا جون شما که خیلی از وجنات این خانوم وخانواده ی محترمش تعریف کردید. واقعا روی چه حسابی این همه اصرار داشتید. به سمتش بر گشتم. تقریبا وسط مجلس قرار داشتم. با طعنه دستش را تکان داد. اخمی به چهره اش نشاند. ـ مگه دانشگاه میدان جنگه؟ چه معنی داره پسر منو هدف گرفتی. سکوت کرده بودم. نگاهم سمت رامین کشیده شد. با بغض صدایش کردم: ـ داداش. نگاه تیزش را به سمت مادر استاد دوخت؛ بلند شد. دست مرا گرفت و بی درنگ مرا از آن وسط بیرون کشید پشت مبل ها قرار گرفتیم. نگاهش را بین همه چر خاند و ر به رهنمون بزرگ کردم: ـ عذر می خوام جسارت منو ببخشید ولی من هر نوع توهین یا بد گفتن نسبت به خانواده و خواهرم رو نمی تونم ببخشم. با اجازتون راز به اتاقش میره. مادر استاد نشست و پشت چشمی نازک کرد. خواهرانش که هر دو چادری بودند. با قیافه های در هم به من چشم دوختند و پچ پچ کردند. بلاخره آقا بزرگ دهان باز کرد. عصایش را به زمین کوبید و ایستاد. با صدای محکمی غرید: ـ کافیه دیگه؛ کمی شرم و حیا خوب چیزیه! راز بیا بشین ببینم. کمیل پسرم حق با شماس توام بیا بشین. نگاهی به استاد انداخت: ـ شما هم بشین. بیان آقا بزرگ چنان با تحکم بود که بی صدا من و رامین جلو رفتیم. کنار هم نشستیم. استاد هم سر به زیر سر جایش نشست. بلاخره پدر جناب استاد به حرف آمد.کمی خودش را جابجا کرد. ـ من عذر می خوام بابت حرف هایی که پیش آمد. پدر سریع جواب داد: ـ نه این حرف ها چیه؟ رهنمون بزرگ با صدای آرام هم صحبت مادر استاد شده بود. سپس سینه ای صاف کرد: ـ خب فکر کنم اگر جلوی این جوون ها رو نگیریم. هم دیگر و بکشند. سرش را سمت استاد چرخواند. ـ کمیل جان موضوعات دانشگاه شما به ما و بحث ما ربطی نداره. ما برای موضوع مهمی اینجا هستیم. رو به من کرد. ـ دخترم شما هم کمی صبوری کنید. البته حق می دم ناراحت باشید چون از کلاس محروم شدید. مادر چادر گلدارش را مرتب کرد. با متانت گفت: ـ آقای رهنمون باور کنید وقتی به خونه برگشت مثل ابر بهار گریه می کرد. نمی خواستم ضعفم و ببینه با صدای آرامی نق زدم: ـ اِ مامان جان کی؟ اصلاًنم ناراحتم نیستم. با اهم لبش را زیر دندان برد. خانم بزرگ با چهره ی خندان گفت: ـ خب بهتره بگذریم بریم سر اصل مطلب. آقا بزرگ هم با خوشرویی دستش را روی دست رفیق قدیمیش گذاشت. به هم نگاه کرند. لب زد: ـ خب الان فضایی به وجود آمد که رشته ی کار از دستمون رفت. من موندم این دوتا چطور تا حالا هم دیگرو نشناختند؟! یعنی از روی فامیلی و مشخصات ما نفهمیده بودند؟ سرم پایین بود و با لبه ی چادرم بازی می کردم. با خودم گفتم: من که از اول قصدم جواب منفی بود حالا بهانه ی خوبی دارم. مادر با دلخوری گفت: ـ ببخشید فکر کنم خانم رهنمون راضی نیستند که حرفی پیش بیاد. راستش... مکثی کرد و رو به اقا بزرگ گفت: ـ عذر می خوام آقا بزرگ. سپس رویش را به مادر استاد کرد: ـ خانم رهنمون بنده دخترم و خوب تربیت کردم حتما موردی بوده که چنین عمل کرد. البته اجباری سر راه شما نیست. خانم رهنمون کمی صاف تر نشست و نازی به گردنش داد. دهان باز کرد چیزی بگوید که رهنمون بزرگ دستش را بلند کرد: ـ اجازه بدید من سر کار خانوم حق با شماس ببخشید. صد البته که شما دخترتون رو خوب تربیت کردید. خندید و نگاهی به من انداخت: