‍ ـ اتفاقا با این چیز ها که دیدم و شنیدم بیشتر مشتاق شدم دختره همچون فرشته ی شما رو برای نوه ی همچون گلم خواستگاری کنم. سرش را سمت پدر بزرگ چرخاند. ـ پسر ما رو به غلامی قبول می کنید؟ ـ آقا بزرگ با لبخندی گشاد جواب داد: ـ صد البته ولی بذارید این دو جوان اول با هم صلح بکنند ببینیم چی پیش میاد. کمیل از جایش برخواست. جلوی کت آبی نفتی کبریتی شیکش را گرفت: ـ عذر می خوام آقا بزرگ میشه چند دقیقه خصوصی صحبت کنیم؟ رهنمون بزرگ از جای بر خواست: ـ البته پسرم بیا ببینم چی داری برای گفتن. در دلم قند و نبات آب شد. مطمئن بودم با دعوا یی که داشتیم جوابش منفی است و اینکه از سکته ی من خبر داشت. هم قدم پدر بزرگش شد و به ته سالن که مبلمان سورمه ای داشت رفتند. پدر بزرگش خمیده شده بود و استاد برای اینکه خصوصی تر صحبت کند کمی خم شده بود. رامین سرش را کنار گوشم کشید و با صدای آرامی گفت: ـ عجب بلا هایی سرش آوردی آتیش پاره! مطمئنم جوابش رده و توام راحت شدی. این بار من سرم را به گوشش نزدیک کردم: ـ حقش بود داداش دیدی چه مغروره؟ ریز ریز خندید. مادر استاد با غضب به من نگاه می کرد و با خواهرانش در حال پچ و پچ بودند.لبخندی به رویشان زدم ولی جوابی جز اخم نصیبم نشد...