صد و 🌺🌺 عشق و غیرت🌹🌹🌹 بدنم گُر گرفت آخه چه حرف خصوصی من با این آقای اخمو داشتم؟ نگاه ملتمسانه ام را به مادر دوختم ولی رویش را بر گرداند. با صدای پدر لحظه ی چشم بستم: ـ دخترم راز پاشو آقا کمیل رو به اتاقت راهنمایی کن. نگاه گریزانم را به رامین دوختم و با صدای آرامی لب زدم: ـ داداش! لبخندی زد و به آرامی گفت: ـ برو آبجی نگران نباش دست از پا خطا کنه خونش حلاله. چشمکی همراه لبخند اطمینان بخشی نثارم کرد. به سختی بلند شدم. از بین جمعیت رد شدم. استاد هنوز نشسته بود. گویا او هم تمایلی به صحبت نداشت. عرق سرد به پشتم نشسته و قلبم به شدت در سینه بی قراری می کرد. در دل دعا کردم: ای خدا یه کاری کن بزنه زیر همه چیز و بره. هنوز دعایم تمام نشده بود که رهنمون بزرگ رو به استاد کرد: ـ پاشو پسرم پاشو. کمی خودش را جابجا کرد و سپس بلند شد. ـ لبم ناخواسته روبه پایین کشیده و بدنم خالی کرد. به نا چار از جلو حرکت کردم، اوهم پشت سرم قدم بر می داشت. صدای پدر استاد را از پشت سر شنیدیم: ـ برید در مورد خواسته هاتون حرف بزنید. بحث دانشگاه تمومه ها. آقا جون هم با خنده گفت: ـ بحث زندگیه ها نرید هم دیگرو در حد کُشت بزنید ها. سالن از خنده منفجر شد. از پله ها بالا رفتم در دل گفتم: کاش همونجا حرف می زدیم. در سکوت دنبالم می آمد. به اتاقم که رسیدیم دستم روی دستگیره بود که چیزی همچون خوره به جانم افتاد. اتاقم همچون همیشه زلزله آمده بود و هیچ چیز سر جایش نبود. چطور به اتاقم می بردمش؟! خاک بر سرت راز. خودم را ناسزا گفتم. به سرعت پشت به در ایستادم و گفتم: ـ بریم اون اتاق. ابرویی بالا انداخت و لبخندی گوشه ی لبش نشست: ـ اونجا اتاقتونه؟ سرم را به طرفین تکان دادم: ـ ها؟ نه ... یعنی آره بفرمایید اونجا. خنده ی خبیثی کرد. ـ ولی من می خوام این اتاق صحبت کنیم. دستم هنوز روی دست گیره ی در بود: ـ نه...نه آخه نمی شه بفرمایید اونجا. جلو آمد، دستش را سمت دستگیره برد سریع دستم را بر داشتم. در را باز کرد و وارد شد. و من از شرم نمی توانستم سرم را بلند کنم. انگار تعجب کرده بود. با چشمانی گشاد به اطراف نگاه می کرد. به یکباره از خنده منفجر شد: ـ وای خدای من اینجا زلزله ی ده ریشتری اومده؟ دستانش را باز کرد و چرخید. ـ واقعا اینجا می تونی نفس بکشی؟ تیز شدم و غرق نگاه خندانش گفتم: ـ امروز خیلی کار داشتم. بعدشم این به خودم مربوطه. 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓