داستان و پند. ........ اخبار فوری استقلال پرسپولیس ورزش سه ازدواج موقت صیغه یابی
#پارت صدو ده🌸🌸🌸 #جدال عشق و غیرت🌸🌸🌸 در قلبم حس کردم. چطور تحمل می کردم که کسی دیگر را در بالباس عروس
صدو یازده🌸🌸🌸 عشق و غیرت🌸🌸🌸 هر وقت استرس داشتم یا نگران بودم اشتهایم زیاد می شد. بعد از خوردن غذا مانتو مشکیم را پوشیدم. رامین با موبایل مادر تماس گرفت و گفت: بیرون منتظر ما هستند. قبل از رفتن به میز ساناز خانم نزدیک شدیم اوهم مشغول خوردن غذا بود. با دیدن ما لبخند مهربانی زد. دسته پولی را روی میز گذاشت و با مهربانی گفت: ـ عزیزم پولت رو بر دار. مادر متعجب پرسید: ـ چرا اگه کمه بگید بیشتر تقدیم کنم. جواب داد: ـ نه کم نبود دوست داشتم امروز برای حال دلم کار کنم. همین. مادر جواب داد: ـ آخه نمیشه عزیز شما چند ساعته دارید زحمت می کشید. ـ نه عزیزم زحمت نبود دختر شما زیبا س خیلی زحمتی نداشت. خوشبخت باشه ان شاالله. دستم را روی میزش گذاشتم: ـ ممنونم خیلی زحمت کشیدید. ـ زحمت نبود امیدت رو از دست نده عشق رو میشه همیشه پیدا کرد. می دونم الان فکر می کنی دنیا تمام شده؛ ولی بدون نشده و ادامه داره. فعلا امشب برو بترکون. مادر بعد از اینکه مطمئن شد ساناز خانم پول را قبول نمی کند راضی شد و بعد از خدا حافظی و تشکر از جلو رفت. شالم را کاملا جلو کشید که رامین متوجه ی این همه آرایشم نشود. بعد از خداحافظی به سرعت خودم را به ماشین پدر رساندم مادر سوار شد و من هم کنارش نشستم. رامین با خنده گفت: ـ وای از دست شما زن ها این همه مدت توی آریشگاه خسته نشدید؟ مادر جواب داد: ماشالله شش هفت تا عروس داشت. خیلی سرش شلوغ بود. تازه زن حسام هم اینجا بود. رامین متعب سریع آبنه را روی صورتم تنظیم کرد. ـ بر دار شالتو ببینم. لبم را گزیدم. با ترس شالم رو بالا کشید. دهانش باز ماند . محکم با هر دو دست روی فرمان کوبید. ـ مامان مثلا تو پیشش بودی این چه آرایشیه مگه عروسه آخه؟ پدر هم به سمتم چرخید از خجالت سرم را پایین انداخته و شالم را جلو تر کشیدم. مادر به کمک آمد. ـ وا چتونه الان آرایش کردن که عادی شده. اتفاقا خیلی ارایشش رو دوست دارم ماشالله دخترم مثل پنجه ی آفتابه. پدر با لحن ملایمی گفت: ـ بابا جان توکه خودت قشنگ بابایی این همه آرایش لازم نبود. باصدای ضعیفی جواب دادم: ـ ببخشید بابا جون. هنوز نگاه رامین روی چهره ام زوم بود. با صدای آرامی گفت: ـ زن حسام هم اونجا بود؟ مادر جوابش را داد و رامین همچنان دنبال چیزی در چهره ی من بود. می دانستم نگران حالم است. چشمم را به آرامی بستم. نشان دادم که خوبم. ولی چه خوبی؟ بی تابی امانم را بریده بود. به تالار که رسیدیم. قبل از اینکه وارد سالن قسمت خانم ها شویم. رامین بازویم را گرفت و به کنار کشید. ـ راز این آرایش کار خوبی نبود. خیلی زیبا شدی می دونم این کارو کردی دل اون بدبخت و بلرزونی ولی بدون اشتباه کردی. رفتی داخل کمی ملایمش کن. حواستم به خودت باشه الکی حال خودت رو خراب نکن. لب هایم لرزید و به کفش های خوش دوخت چرمش خیره شدم. سرش را پایین آورد. ـ راز قوی باش نذار کسی خرد شدنت رو ببینه حتی حسام. هر وقت حس کردی نمی تونی بمونی خبرم کن میبرمت هتل. ـ چشم داداش. مادر خودش را به ما رساند.با صدای آرامی گفت: ـ رامین ولش کن یکم آرایش کرده دیگه اذیتش نکن. رامین دستانش را بالا برد و خندید. ـ بابا تسلیم بفرمایید خوش باشید. مادر با ذوق به رامین با کت و شلوار مشکی و لباس سفید و کراوات مشکی نگاهی انداخت و مهربان گفت: ـ الهی مادر فدای قدو قامت بشه پسرم. رامین دستی به پشت گردنش کشید و خندید. ـ شرمنده نکن حاج خانم. ولی خودمونیم خوب از دخترت طرف داری می کنی. آفرین مادر من همیشه همینطور پشتش باش. بلاخره رامین اجازه ی ورود به سالن را صادر کرد. همراه مادر وارد سالن شدم. مادر حسام، حنانه و چند خانم دیگه برای خوش آمد گویی حضور داشتند. حنانه جیغ زد و دوید سمتم محکم بغلم کرد: ـ وای راز چه خوشگل شدی. خندیدم از تو که خوشگلتر نشدم. سرش را جلو آورد. ـ اگه الهه تورو ببینه فکر کنم از حسودی دق کنه. ان شاالله. از لحن حرف زدنش خنده ام گرفت بالاخره اجازه داد با دیگران احوال پرسی کنم. مادر حسام با خوش رویی همچون سابق به آغوشم کشید: ـ خوش آمدی عزیزم خیلی خوشحال شدم. دیشب چرا نیومدی. لبخندی زدم. ـ ممنونم لطف دارید دیشب خسته بودم ببخشید. خواهش می کنم دخترم برو با حنانه خوش باش. حنانه دستم را گرفت و به سمت اتاقی که مخصوص تعویض لباس بودیم رفتیم وقتی لباسم را دید با ذوق گفت: ـ وای راز لباس توام با من ست شده عاشقتم به خدا. خندید و دستش را گرفتم: ـ آره من توی آرایشگاه متوجه شدم. بدم نشد. محکم دست هایش را به هم کوبید ـ وای بیا با هم بعضی هارو از حرص بترکونیم. می دانستم منظورش الهه اس. خوشحال بودم برای دق دادن حسام پایه ی خوبی پیدا کردم. چه کسی بهتر از حنانه. لبخند تلخی زدم. به دیوار روبرویم خیره شدم. ـ هر چقدر هم حسودی کنه برنده ی این باز شد. دستم را گرفت: ـ نگو راز مطمئن باش الهه حتی یک ذره توی دل داداشم جا نداره. 👇🌷 💓👉