صدو دوازده🌹🌹🌹 عشق و غیرت🌹🌹🌹 شانه ای بالا انداختم و بی خیال جواب دادم: ـ برام مهم نیست. راه من و حسام خیلی وقته از هم جدا شده. الانم که می بینی اینجام به همین دلیله؛ بهتره بریم بیرون تظاهر کردن همیشه برایم سخت بود. ولی این بار باید خودم را چنان قرص و محکم می گرفتم که کسی از حال دلم باخبر نشود. بعد از تعویض لباس هایم به سمت مادر رفتم که روی صندلی پشت میز پذیرایی نشسته بود. متوجه نگاه خیره خیلی ها به خودم شدم؛ از کنار چند نفر رد شدم. یکی گفت: ـ وای خدا این کیه؟ چقدر خوشگله؟ دیگری که خانم میان سالی بود حرفش را تایید کرد: ـ ماشا الله بگید چشم نخوره طفلی، دختر کیه؟ پوز خندی زدم، کسی چه می دانست این همه آرایش و تیپ فقط برای رد گم کنی به من چسبیده اند. نمی خواستم کسی حتی حسام شکستنم را ببیند. کنار مادر نشستم. لبخندی زد و به کنار دستش اشاره کرد: ـ بشین مادر شیرینی هاش از هموناس که دوست داری. نگاهی به میز پر از میوه و شیرنی کردم. لبهایم لرزید و دلم هوای باریدن کرد. در دلم نالیدم: خدایا چرا وقتی قلبم گرفت مرا نکشتی که مجبور نشوم این همه درد را تحمل کنم؟! آه سینه سوزی کشیدم و لبم زدم: ـ میل ندارم مامان شما بخور. با صدای جیغ و دست اطرافیان که سر پا ایستاده بودند و برای ورود عروس داماد دست می زدند سرم را به سمت در سالن چر خاندم. مو به تنم سیخ شد، نفس هایم به سختی بیرون می آمد، درد به قفسه ی سینه ام پیچید. دستم را روی قلبم گذاشتم. مادر در حالی که ایستاد گفت: ـ دخترم شالت رو سرت کن حسام آمده. بی تفاوت نگاهم را از حسام و الهه گرفتم: ـ مامان من راحتم؛ امشب اون فقط چشمش عشقش رو می بینه مطمئن باش فرصت نمی کنه من و دید بزنه. با حرص کمی خم شد: ـ راز رامین بفهمه خونت رو می ریزه دخترم از کی این همه بی حیا شدی؟ مشتم را آرام روی میز کوبیدم: ـ ای بابا، مامان ولم کن بذار به درد خودم بمیرم. دهانش باز شد و نشست. بازویم را گرفت و در بهت و ناباوری لب زد: ـ را نکنه توام حسام رو می خواستی؟ شانه ای بالا انداختم؛ در حالی که بغض به گلویم چنگ زده بود و قصد خفه کردنم را داشت، جواب دادم: ـ اگر اجازه می دادید بله. الان دیگه چیزی برام مهم نیست. پس راحتم بذار مامان. چهره اش دگر گون شد. دستش روی دست مشت شده ام نشست. ـ دخترم... متوجه غم نگاهش شدم. لبخندی زدم ـ مامان گذشت و تمام شد ناراحت نباشید. چقدر راحت در حضور مادر اعتراف کرده بودم. این عشق مرا حاضر جواب و عصبی کرده بود. الهه چنان دستش را دور بازوی حسام انداخته بود که حس می کردم. از فرارش جلو گیری می کند. دور سالن بزرگ می چرخیدند و با مهمان ها خوش آمد گویی می کردند. نگاهم به چهره ی حسام بود، چقدر لاغر شده و گونه هایش گود افتاده بود. کت و شلوار مشکی و لباس مشکی پوشیده بود. حتی کراواتش هم مشکی بود. حتی کوچک ترین لبخندی در چهره اش ندیدم. در عوض الهه تمام دندان هایش را به نمایش گذاشته بود و با ناز و عشوه احوال پرسی می کردند. شالم را روی سرم انداختم.باید برای تبریک به عشقم برای چنین شبی آماده می شدم. نگاه مادر به من بود. عروس و داماد به ما نزدیک شدند. ایستادم حنانه که چند قدم تر از آن ها می رقصید خودش را به من رسوند و کنارم ایستاد. حسام روبرویم ایستاده بود؛ یک لحظه زمین و زمان ایستاد. تمام بدنم به لرزه نشست؛ به سختی خودم را نگه داشتم که نقش زمین نشوم. نگاهش غرق صورتم بودم. اگر مادر برای احوال پرسی پیش قدم نمی شد بند را به آب داده بودم. ـ سلام آقا حسام مبارکه پسرم خوشبخت باشید ان شاالله. حسام نگاهش را از چهره ام گرفت و به آرامی سرش را تکان داد. گویا قصد داشت از خواب بیدار شود: ـ آ... سلام خاله خوش آمدید ممنونم. بعد از کلی کلنجار با خودم به زبان آمدم. ـ سلام خوشبخت بشید. چقدر به هم میاید. حسام سرش را پایین انداخت با دستمالی که از جیبش در آورد عرق پیشانیش را پاک کرد: ـ ممنونم خوش آمدید. لبخندی با درد وجودم زدم. با الهه دست دادم. ـ الهه جان تبریک می گم عزیزم. الهه خنده ی مستانه ای کرد دقیقا مشخص بود که می خواست پیروزیش را به رخم بکشد. ـ اوه مرسی عزیزم ایشاالله یک روز نوبت خودت بشه. فقط حواست باشه مثل من گل چین کنی. حسام به آرامی و با غضب صداش کرد: ـ الهه مهمون های دیگه منتظرن. سپس به روبه من و مادر کرد: ـ بفرمایید بنشینید افتخار دادید. خوشحال شدم از دیدنتون. با رفتنشان انگار زیر پایم خالی شد و روی صندلی افتادم. "دل یکی بود و دلدار یکی". عزیزترینم اویی بود که دست کس دیگر را در رخت سفید گرفته بود. شانه هایش تکیده تر شده بود. مدام عرق پیشانیش را پاک می کرد. مادر دستم را فشرد و سرش را به نزدیک کرد و به آرامی گفت: ـ راز مامان خوبی؟ می خوای بریم؟ حنانه دستش را روی شانه ام گذاشت: ـ راز خوبی؟ چیزی نمی خوای برات بیارم. به هر دوی آن ها باصدای تحلیل رفته جواب دادم: ـ من خوبم چرا فکر می کنید حالم بده.