اما اینجوری هم نمی شد پیشرفت، سهیل هر روز جری تر از دیروز میشه، هر روز براش بی تفاوت تر میشه، اگه یک سال پیش پنهانی و دور از چشم فاطمه کاری می کرد، الان زیادی زیاد ابایی نداشت که اون کار رو جلوی فاطمه انجام بده، لاس زدن با دختر حتی جلوی فاطمه داشت براش عادی می شد، پس فاطمه باید کاری می‌کرد، به خاطر بچه ها هم شده باید فکری به حال خودش و زندگیش میکرد. ساعت ۸ شب بود که سحر خسته از سرکار اومد،فاطمه، علی و ریحانه رو خوابونده بود تا بتونه راحت حرفاشو به سهیل بزنه، طبق معمول سهیل که وارد خون شد، همسر دوست داشتنیش رو در آغوش گرفت و بوسید، اما برای فاطمه این بوسه هات چند وقتی بود که بوی خیانت میداد، چیزی نگفت و گذاشت سهیل فکر کنه همه چیز خیلی عادیه -: خسته نباشی — مرسی زندگی، امشب چه خوشگل شدی؟ -: تو که هر روز همینو میگی _ آخه هیچ وقت واسم تکراری نمیشی پس چرا هی دنبال ورژنای جدیدتر میگردی؟ -: روحی که داشت خودش را در میآورد، لحظه خشکش زد _ چی؟ -: هیچی، دستاتو بشور، بیا میزو چیدم زودتر شام بخوریم سهیل لحظه ای مکث کرد و بعد به سمت دستشویی رفت فاطمه قلبش به شدت میزد، هیجان زده بود، نمیدونست چطوری باید با سهیل حرف بزنه، اگه اون انکار میکرد همه چیز رو چی؟ _ خوب من که میدونم، خودش هم میدونه که حرفام راسته، پس انکارش اهمیتی نداره، هرچی میخواد بشه، من باید حرفامو بزنم با گفتن این حرفا خودش رو کمی آروم کرد. سهیل که با شستن دست روش حسابی سرحال شده بود داد زد: _ به به، چه بوی؟ بوی سیب زمینی سرخ شده با تن ماهی میاد!!! -: دماغ درو ببند دماغ پزشکی، فکر کنم مشکل پیدا کرده. بعد هم لبخند کمرنگی زد سهیل که حالا روی صندلی آشپزخانه نشسته بود و حریصانه بشقاب قورمه سبزی رو نگاه می کرد گفت خداییش چرا این قورمه سبزی بوی سیب زمینی سرخ شده با تن ماهی می ده؟ بعد با نگاه شیطونی به فاطمه نگاه کرد... دارد... 📝نویسنده:مشکات🌺کانال داستان🌺👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662