🌺🌸✨🌺🌸✨🌺🌸✨🌺🌸✨🌺
🌺داستان ملاقات عجيب شيخ حسن با امام زمان(عج)
داستان ذيل در مورد شخصي است که عاشق دختر همسايشان شده است.او براي رسيدن به عشقش هر کاري مي کند ولي نهايتا متوسل به درگاه امام زمان(عج) مي شود و اخرش را هم که معلوم است....اما نکاتي بسيار تامل بر انگيز در اين داستان وجود دارد.من جمله اينکه زيارت وجود مقدس حضرت مي تواند نصيب هر کسي بشود (و اين نيست که خاص عرفا يا خواص باشد) و ثانيابراي ديدار حضرت لازم نيست که حتما در خواست بسيار عارفانه اي داشته باشي.ظاهرا کيفيت درخواست مهم است نه نوع در خواست.اينکه هر چي مي خواهي را خالصانه طلب کني.در هر صورت اين داستان را با دقت مطالعه کنيد.
عالم ثقه شيخ باقر کاظمي مجاور در نجف حديث کرد که در نجف اشرف مرد مومني بود که او را شيخ محمد حسن سريره ميناميدند . او در سلک اهل علم و مرد با صداقتي بود . بيمار بود و در نهايت تنگدستي و فقر و احتياج زندگي مي کرد. حتي قوت و غذاي يوميه خود را نداشت و بيش تر اوقات به خارج نجف در بيابان نزد اعراف اطراف نجف مي رفت تا اين که قُوت و آذوقه اي براي خود تهيه کند امّا آنچه به دست مي آورد او را کفايت نميکرد . با همين حال, سخت دوست داشت با دختري از اهل نجف ازدواج کند که عاشق او شده بود و او را از خانواده اش خواستگاري کرده بود اما فاميل هاي آن زن به سبب فقر و تهيدستي شيخ به او جواب مثبت نداده بودند و او از جهت اين ابتلا در همّ و غمّ شديد بود .
هنگامي که تهي دستي و بيماري او شدت يافت و از ازدواج با آن زن مايوس شد تصميم گرفت چهل شب چهارشنبه به مسجد کوفه برود تا بلکه حصرت صاحب الامر عجل اللّه فرجه را از ناحيه اي که نمي داند ببيند و مراد خود از او بگيرد .
شيخ باقر ميگويد : شيخ محمد گفت : من چهل شب چهارشنبه مواظبت کردم بر رفتن به مسجد کوفه ! هنگامي که شب آخر فرا رسيد شب زمستاني و تاريکي بود و باد تندي مي وزيد و کمي هم باران مي باريد و من هم در دکّه هاي درب ورودي مسجد کوفه يعني دکّه شرقي مقابل در اول که هنگام ورود به مسجد طرف چپ است نشسته بودم و نمي توانستم به سبب خوني که در اثر سرفه از سينه ام مي آمد به داخل مسجد بروم و با من هم چيزي نبود که خود را از سرما حفظ کنم و اين وضعيت سينه ام را تنگ کرده و بر غم و غصه من شدت بخشيده و دنيا در چشمم تيره شده بود و با خود فکر مي کردم که اين ۳۹ شب پايان گرفت و اين آخرين شب است و من کسي را نديدم و چيزي هم بر من ظاهر نشد و من گرفتار اين سختي عظيم هستم و اين همه سختي و مشقت و ترس را در اين چهل شب تحمل کردم که از نجف به مسجد کوفه آمدم و حاصل آن ياس و نااميدي از ملاقات و برآورده شدن حاجاتم بود .
در اين اثناء که در انديشه بودم و کسي در مسجد نبود آتشي روشن کردم تا قهوه اي را که از نجف با خود آورده بودم گرم کنم . زيرا عادت به آن داشتم و نميتوانستم آن را ترک کنم و قهوه هم بسيار کم بود . ناگهان شخصي را ديدم که از ناحيه در اول, به سوي من مي آمد .
هنگامي که او را از دور مشاهده کردم ناراحت شدم و با خود گفتم اين عرب بياباني از اطراف مسجد نزد من آمده است تا قهوه مرا بنوشد و من بدون قهوه در اين شب تاريک بمانم و اين امر هم بر اندوه من اضافه کرد . در اين بين که من در انديشه بودم او نزديک من آمد و به من به اسم سلام کرد و در برابرم نشست و من در تعجب شدم از اين که او اسم مرا مي داند و گمان کردم از اعراب اطراف نجف است که من نزد او مي روم .
از او سوال کردم از کدام قبيله هستي ؟ فرمود : از بعضي از آنها . من شروع کردم به شمردن طوايف اعراب اطراف نجف . او در پاسخ جواب مي داد : نه !! و من هر طايفه اي را ذکر مي کردم او مي فرمود : از آنها نيستم . اين امر مرا خشمگين کرد و به او گفتم آري تو از طريطره هستي و اين را به صورت استهزا گفتم و اين لفظي است که معني ندارد . او از سخن من تبسّم کرد و فرمود : چيزي بر تو نيست که من از کجا باشم اما چه چيز سبب شده که تو به اينجا آمده اي ؟
من به او گفتم : براي چه سوال مي کني ؟ فرمود : ضرري به تو نمي رسد اگر ما را خبر کني . من از حسن اخلاق و شيريني طبع و گفتار او تعجب کردم و دلم ميل به او پيدا کرد و او هر مقدار سخن مي گفت محبت من به او زيادتر مي گشت . براي او سيگار از تتن درست کردم و به او دادم فرمود : تو بکش من نمي کشم . در فنجان براي او قهوه ريختم و به او دادم او گرفت و کمي از آن نوشيد و باقي را به من داد و فرمود : تو آن را بنوش . من آن گرفتم و نوشيدم و تعجب کردم که او تمام فنجان را ننوشيده بود اما محبت من هر آن به او زياد مي شد . به او گفتم : اي برادر ! خداوند تو را در اين شب به سوي من فرستاده تا انيس من باشي.