آيا با من نمي آيي که نزد قبر مسلم(ع) برويم و آنجا بنشينيم و با يکديگر صحبت کنيم ؟ فرمود : با تو مي آيم اما جريان خودت را بگو . به او گفتم . من واقع را براي شما مي گويم. من در نهايت فقر و نيازمندي هستم از آن وقتي که خود را شناختم و با اين فقر مبتلا به سرفه هستم و سال هاست که خون از سينه ام بيرون مي آيد و معالجه آن را نمي دانم و به دختري از اهل محلّه مان در نجف اشرف تعلق خاطر پيدا کرده ام و به سبب تنگدستي ميسر نشده است که او را بگيرم .گروهي از دوستان مرا مغرور کردند و به من گفتند : در حوايج خود قصد کن صاحب الزمان(ع) را ! و چهل شب چهارشنبه در مسجد کوفه بيتوته نما که او را خواهي ديد و حاجت تو را برآورده سازد و اين آخرين شب از چهل شب است و من در اين شب چيزي نديدم و در اين شب ها من تحمل مشقت هاي زيادي کردم و اين سبب آمدن من و اين خواسته ها و حوائج من مي باشد .
آن شخص در حالي که من غافل بودم و توجه نداشتم به من فرمود : اما سينه ات خوب شد و اما آن زن را به زودي مي گيري و اما تهي دستي و فقر تو باقي مي ماند تا از دنيا بروي و من هيچ توجه به اين سخنان نداشتم . به او گفتم : به کنار قبر مسلم نمي روي ؟ فرمود : برخيز . برخاستم و متوجه جلوي خود بودم . هنگامي که وارد زمين مسجد شدم به من فرمود : آيا نماز تحيت مسجد نمي خواني ؟ گفتم : چرا مي خوانم . سپس او نزديک شاخص که در مسجد است ايستاد و من هم پشت سر او به فاصله ايستادم و تکبيرة الاحرام گفته مشغول قرائت سوره فاتحه شدم .
من مشغول نماز بودم و سوره حمد را مي خواندم . او نيز فاتحه را قرائت مي نمود اما من قرائت احدي را همانند او از زيبايي نشنيده بودم . در آن هنگام با خود گفتم : شايد اين شخص صاحب الزمان(ع) باشد و ياد سخنان او افتادم که دلالت بر آن ميکرد . هنگامي که اين مطلب در دلم خطور کرد, آن بزرگوار در حال نماز بود . ناگهان نور عظيمي او را احاطه کرد که ديگر شخص آن بزرگوار را به سبب آن نور نمي ديدم اما او همچنان نماز مي خواند و من صداي او را مي شنيدم . بدنم به لرزه افتاد و از ترس نميتوانستم نماز را قطع کنم . پس نماز را به صورتي که بود تمام کردم و نور از سطح زمين به بالا متوجه شد و من ندبه و گريه مي کردم و از سوء ادبم با او در مسجد معذرت خواهي مي نمودم. به او گفتم : شما صادق الوعد هستيد و مرا وعده داديد که با من نزد قبر مسلم برويم در آن هنگام که با آن نور تکلم مي گفتم ديدم آن نور متوجه به حرم مسلم شد که من هم متابعت کردم . آن نور داخل حرم شد و در بالاي قُبّه قرار گرفت و همچنان بود و من گريه و ندبه مي کردم تا فجر دميد و آن نور عروج کرد .
هنگامي که صبح شد متوجه قول او شدم که فرمود : سينه ات خوب شد . ديدم سينه ام صحيح و سالم است و ديگر سرفه نمي کنم و يک هفته بيش نگذشت که خداوند گرفتن آن زن همسايه را اسان کرد و از جايي که گمان نمي کردم فراهم شد. اما فقر و تهيدستي ام همچنان باقي ماند چنان که حضرت صاحب صلوات اللّه و سلامه عليه و علي آبائه الطاهرين خبر داده بود .
📚امام مهدی - نظري منفرد - حکايت ۱۰
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻
@Dastanvpand 👈🏻💓
🌺🌸✨🌺🌸✨🌺🌸✨🌺🌸✨🌺