داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
‍ ❤️ #نسیم_هدایت #قسمت_سیزدهم ✍واسه عید دیدنی خیلی مهمون داشتیم و هم رفتیم مهمونی چقدر خوب ب
‍❤️ 💌 ✍باخودم میگفتم که چقدر الله تعالی منو دوست داره و به اینکه من چکار کردم که چنین نصیبم شد آیا من لایقش هستم... اکثر اوقات برام میخرید و روبان قرمز بهش میزد همه رو لای دفترم میزاشتم دفتر داشتم که پر شده بود از گلهایی که آقا مصطفی بهم داده بود... 📕یه روز یه دفتر کوچیک برام آورد گفت اینها همه اش برای تو نوشته شده الآن بازش نکن وقتی رفتم نگاش کن گفتم باشه ولی منکه نمیتونستم نبینم چون کلا عجول و هولی داشتم دفتر دستم بود و گاهی وقتا که مشغول حرف زدن میشد منم یکم بازش میکردم ببینم چیه، ولی هیچی دستگیرم نمیشد گفتم نمیخوای بری دیر میشه ها زود برو سر کار گفت الان که هنوز زوده 1ساعت وقت دارم منم داشتم میمردم که ببینم توی دفتر چیه آخرش طاقت نیاوردم جلوی خودش بازش کردم... 😍وای..... کلا بود اونم با خط خیلی قشنگ منم چون خودم بعضی وقتا شعر میگفتم شعر و بودم چقدر شعرهاش دلنواز بود.... 💌تقدیم به ته نیا یاره کم(نقدیم به اولین یارم) این همان فردایی است که دیروز نگرانش بودی 😳چه خوش خطه اول فک کردم چاپش کرده بعد گفت که دست خطه خودمه... گفت تو هم برای من بنویس نگفتم دست خطم بده خودم رو خورد نکردم گفتم حالا ببینم چی میشه... گفت نه ازت میخوام توی این دفتر رو هر دومون پر کنیم گفتم باشه ظهرش کلاس داشتم و وقت نکردم بخونمش اما شب که بر گشتم بعد از شام رفتم سراغش... 😍وای چه شعرهایی نوشته بود از تکه تکه وجودم و شخصیتم تعریف کرده بود وای چقدر قشنگ منو کرده بود خدایا یعنی این منم تا حالا نمیدونستم اینقد خوبم.... ☺️نمردیم و یکی ازمون کرد خلاصه همه اش رو خوندم اما یکی از شعرهاش دلم رو لرزوند خیلی ناراحت شدم در مورد خودش نوشته بود مرگ من روزی فرا خواهد رسید در بهاری روشن از امواج نور در زمستاتی غبار آلود و دود با خزانی خالی از فریاد شور ✍در آخرش نوشته بود بعدها نام مرا باران و باد نرم میشویند از رخسار سنگ گور من گمنام میماند به راه فارغ از افسانه های نام و ننگ 😭خیلی ناراحت شدم و کردم فرداش که مثل همیشه میومد دو قدم جلو تر از دنبالم گفتم آخه این چه شعری بود گفت مگه چش بود دسخط به این قشنگی... 😒گفتم یکی از شعرهاش کننده بود و در مورد بود آخه آدم به نامزدش چنین شعرهایی میده چرا از مرگ حرف میزنی؟؟؟ 😏خندید و گفت که منکه چیزی نگفتم این عاقبت همه انسانهاست فقط بعضی ها بیانش نمیکنن و بعضی ها خیلی یادش میوفتن و بیانش میکنن... 😡گفتم که دیگه باهات حرف نمیزنم... ناراحت شد گفت تو نکن باشه دیگه نمیگم ولی الکی الکی قهر کردم که یه بگیرم ازش... 😌ظهرش رفت یه دونه از این سنتیها که آینه کاری شده بود برام گرفته بود. ☺️عجب ها این سیاست زنانه چه کارها که نمیکنه...خیلی خوشحال شدم ولی به روی خودم نیاوردم و با دلخوری گفتم باشه... ☹️گفت هنوز قهری گفتم بله گفت چیکار کنم گفتم بریم بیرون رفتیم بیرون و کمی گشتیم الکی آشتی کردم برگشتیم خونه با حوصله باهاش حرف زدم و خوشحال شد و خداحافظی کرد رفتم خونه و با خوشحالی گفتن چیه کبکت خروس میخونه منم گفتم هیچی کبک من همیشه خروس میخونه بعضی وقتا هم مرغ میخونه... مادرم گفت این دختره کی درست میشه من خیالم راحت بشه این نیست که فقط واسه خودش بد باشه بعدا میره خونه میگن کلا خانوادش میگن مقصر مادرشه که درست تربیتش نکرده... ☹️ای بابا مادرم هم همیشه از این حرفا میزد گفتم ول کن مامان اگه گفتن میگم تقصیر خودم بود باشه حالا یه چیزی بده بخورم گشنمه... گفت بیا بخور نشستم خوردم و سفره رو جمع کردم و رفتم گرفتم ظهر رو خوندم عجله ای خودم رو آماده کردم برم کلاس که......😳 ✍ ... ‍ 📚❦┅ @dastanvpand ✵━━┅═🌸‿🌸═┅━━✵ .