#مهر_و_مهتاب
#تکین_حمزه_لو
#قسمت_پنجاه_و_هشتم
انگار مادرم هم در این مدت عوض شده بود. رضا و تسلیم، راهی ام کرد و قلبم را پر از شادي کرد. از احساس نارضایتی مادرم، ته دلم چرکین بود که آن هم برطرف شد. همه مان در یک تیپ و گردان فرستادند به جبهۀ گیلان غرب، اینجاست که واقعا ضرب المثل « شنیدن کی بود مانند دیدن » مصداق پیدا می کند. نمی دونی چه خبر بود. نیرویی که پیاده می کردند به صورت نعل اسبی چیده می شد و فاصله با توجه به موقعیت در این نعل اسب با خط مقدم تعیین می شد. ما جزوتیپ قوامین بودیم. بچه ها از هر قشر و سطحی آنجا بودند. از بی سواد گرفته تا پزشک و تحصیل کرده، دوشادوش هم براي یک هدف، متحد شده بودند شبهایی بود که از شدت آتش دشمن، خواب به چشم هیچکس نمی آمد. همه با هم،یکدل دعا می کردیم. زیارت عاشورا می خواندیم. تا صبح ذکر می گفتیم و همرزمانمان را دعا می کردیم و باور کن، که با چشمهاي خودم می دیدم که چطور دعا و توسل به ائمه، معجزه می کند! در تمامی مراحل، من و علی و رضا و امیرکنار هم بودیم و تازه می فهمیدیم که دوستان چه صفاتی دارند و ما بی خبر بودیم.
بنا بر تجربه و سن و سال، ما رو درمحورهاي مختلف عملیاتی پیاده می کردند. مثلا یک محور چهار کیلومتري خط مقدم بود و یک محور سیصد متر با دشمن فاصله داشت. اوایل کار، ما عقب بودیم، خوب باید اول عادت می کردیم تا بفهمیم براي هر اتفاق چه عکس العملی باید نشان دهیم، بعد جلو می رفتیم. آن وقت ها، همه دلشان می خواست خط مقدم باشند. گاهی به فرمانده گروهان التماس می کردند که منتقل شوند به خط مقدم، اما نمی شد. خوب هر چیزي حسابی داشت و ما زیادي احساساتی بودیم. دلم نمی خواد حالا همۀ جزئیات رو برات بگم چون تا به چشم نبینی، درك نمی کنی چه بر ما گذشت. کم کم دیدن مرگ برایمان عادي می شد. خصوصا اینکه می دیدیم هر رزمنده موقع شهادت چقدر خوشحال و راضی است و خصوصا این مسئله باعث می شد خیلی احساساتی نشویم و روحیه مان را نبازیم. گاهی پس از چند ماه انتظار، نامه اي از طرف خانواده مان می رسید و خوشحالمان می کرد. ، بعد از گذشت تقریبا هشت ماه، به ما مرخصی دادند.
چنان به جبهه و همسنگرهایمان خو کرده بودیم که تقریبا با زور راضی مان کردند، برویم.آن شب با همه خداحافظی کردیم و حلالیت خواستیم. قرار بود فردا با هم به طرف تهران حرکت کنیم. نیمه هاي شب بود که از شدت سر و صدا از خواب پریدم.اینکه می گم سر و صدا، فکر نکنی سر و صداي عادي تیر و تفنگ، چون به این سر و صداها عادت داشتیم و با شنیدنش از خواب نمی پریدیم. وقتی بیدار شدم، آسمان از شدت انفجار سرخ و روشن بود. بچه ها سریع به حالت آماده باش درآمدند و از سنگر بیرون زدیم. هنوز فاصله زیادي با سنگر نگرفته بودیم که انفجار مهیبی همه را از جا پراند. وقتی پشت سرمان را نگاه کردیم همه سجده شکر به جا آوردیم. سنگري که لحظۀ پیش ساکنش بودیم با خاك یکسان شده بود ودر شعله هاي آتش می سوخت. با فرمان فرمانده از جا پریدیم، همه مان یک حالت بهت و ناباوري داشتیم. یک لحظه بعد، همه در میان آتش بودیم. انفجاري بزرگ هر چهار نفرمان را از هم پاشاند. صداي ناله و فریاد یا حسین از هر طرف بلند بود. بانگ یا زهرا و درخواست کمک شنیده می شد. لحظه اي حس غریبی در تمام تنم دوید. سوزش زیادي دربدنم داشتم. پاهایم را حس نمی کردم و دهانم مزه خون می داد. با جان کندن روي آرنج بلند شدم و به اطراف نگاه کردم.علی سینه خیز جلو می رفت، به طرف یک توده سیاه، فریاد کشیدم:- علی... علی، رضا کو؟در روشنی رنگی مُنورها اشاره دستش را دیدم. خودم را روي سینه جلو کشیدم. تمام تنم می سوخت و انگارهزاران هزارسوزن در بدنم فرو می رفت. وقتی به نزدیک علی رسیدم، متوجه شدم توده سیاهی که بی حرکت روي زمین افتاده،رضاست. صورتش غرق خون بود. بدن نحیفش سوخته بود و از شکمش خون فراوانی می رفت. درد خودم یادم رفت. داد زدم: رضا... رضا...علی هق هق می کرد و سر رضا را روي پایش گرفته بود. دیگر درد را حس نمی کردم. تمام بدنم سِر شده بود. دو زانو نشستم. روي صورت رضا خم شدم. صداي خرخري از دهانش می آمد. با آستین لباسم، خون هاي روي صورتش را پاك کردم. صورت جوان و شادابش تکه اي گوشت لهیده بود. لب وبینی اش صاف شده و چشمانش بسته بود. آهسته گفتم: رضا، بلند شو. فردا باید برگردیم. تو باید بیاي. من جواب مادرتو چی بدم؟لحظه اي انگار خرخرش ساکت شد. بعد آهسته، خیلی آهسته گفت:- بچه ها از مادر و پدرم حلالیت بخواین، من که راضی و خوشحالم!
# کانال حضرت زهرا س 🌷👇🌷👇🌷👇
http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a🍃🌺