🚩 -مگه دروغ میگم؟ با صداش که کنار گوشم بود پریدم هوا با گیجی نگاش کردم -هان؟ -فکر کردی من واقعا عاشقتم که باهات عروسی کردم نه کوچولو تو فقط واسم مثل یه اسباب بازی میمونی کامران به هیچ دختری دل نمی بنده یعنی هنوز اینقد احمق نشده که به دخترا اعتماد کنه حالام پاشو یه چیزی درس کنم بخور با بداخلاقی جوابشو دادم -من اشپزی بلد نیستم -ااااا،ولی بابات که خیلی از دست پختت تعریف میکرد -الکی تعریف میکرد شونش و انداخت بالا و گفت پس از گشنگش بمیر عروسک برو بابا دلت خوشه !هان پس الان فهمیدم اسم جناب کامرانه عجب کشفی کردم برو بابا دلت خوشه خوبه خودش گفت اسمش کامران حالا هرچی بره به جهنم اخخخخخخخخخخخخخخخخخ که چقد خوابم میومد رفتم رو تخت دراز کشیدم وای که چقده نرم بود به سه نرسیده خوابم برد با احساس حرکت چیزی رو صورتم از خواب بیدار شدم با گیجی به اطرافم نگاه کردم با دیدن عزراییل یا همون کامران بالای سرم به خودم اومدم و سریع اخم کردم -هان به چی نگاه میکنی؟ -به تو چه دارم به اسباب بازی جدیدم نگاه میکنم -من اسباب بازی تو نیستم -چرا هستی چون من تورو از بابات خریدم -خفه شو -هوی هوی مراقب حرف زدنت باش وگرنه میگیرم لهت میکنم -اگه مرد بودی هی زورت و به رخ من نمی کشیدی یه لبخند بدجنسانه ای بهم زد -در مردیم که شکی نیست مسخوای بهت نشون بدم چشام و از شدت خشم بستم و از روی تخت بلند شدم -ااا،کجا رفتی تازه میخواستم بهت ثابت کنم مردیم فقط به زورم نیست بعدم شروع کرد به خندیدن -رو اب بخندی نمکدون هنوز لباسای بیرونم تنم بود حتی شالمم در نیاورده بودم رفتم تو اشپزخونه صدای شکمم بلند شده بود ای کوفتتتتتتتتتتتت بخوری ظرفای یه بار مصرف خالی که معلوم بود اقا از بیرون واسه خودشون غذا گرفتن روی میز نهار خوری بود در یخچال و باز کردم خدارو شکر توش همه چیز بود بعد اینکه یه چیزی خوردم بدون توجه بهش رامو گرفتم و رفتم بالا شب شده بود و موقع خواب قلبم داشت از جا کنده می شد وای خدایا خودمو دست تو میسپارم این پسره نیاد کرم بریزه با باز شدن در دیگه فکر کنم دیگه سکته هرو زدم یه گوشه تخت کز کرده بودم کامران بدون توجه بهم تی شرتش و در اورد و بایه شلوارک روی تخت دراز کشید وقتی دید من هنوزم با لباس بیرون نشستم و تکون نمیخورم با تعجب تکونم داد و گفت -هوی زنده ای؟ -هوی تو کلات تا حلوای تورو نخورم نمی میرم -اوفففففف حالا بگیر بخواب بابا -نمیخوام -به جهنم تا صبح بیدار باش سر وصدا کنی من میدونم با تو فمیدی -ها -زهرمار تو جیگرت -اه بمیر بابا خوابم میاد بعدم پتورو کشید روش و خوابید خوش به حالش چقدر راحت میتونست بخوابه دلم هوای باران و کرده بود یاد دیشب افتادم که تو بغلم خوابیده بود امشب کجا خواب بود حتما رفته بود پیش بابا دلم هوای خونه رو کرده بود شروع کردم اروم اروم گریه کردم خیلی تلاش کردم صدای هق هقم بلند نشه ولی با بلند شدن کامران فهمیدم که اشتباه کردم -باز چته چرا داری گریه میکنی؟اگه گذاشتی کپه مرگمو بذارم چته؟ با مظلومیت تمام نگاش کردم و گفتم -دلم واسه خانوادم تنگ شده اوفیییییییییییییی کرد وبا لحن مهربون تری گفت -خوب میگی چیکار کنم؟خودت قبول کردی؟مگه من اجبارت کردم؟ -اگه تو بیشتر به بابا وقت میدادی دیگه من مجبور نبودم تحملت کن -نه بابا؟اون بابای تو اگه میتونست پول جور کنه تو همون وقتی که بهش داده بودم جور میکرد حالام به خدا اگه دوباره صدات دراد من میدونم تو بگیر بخواب جان مادرت بعدم گرفت خوابید. اه عین هو خرس میخوابه وقتی دیدم که او بی هیچ خیالی خوابیده منم اروم مانتوم و دراوردم و شلوارم و عوض کردم گوشه ترین قسمت تخت دراز کشیدم تا چشام و بستم خوابم برد 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662