🌸🍃🌸🍃
در شهر واعظی بر منبر میرفت و مردم در پای منبر او زیاد مینشستند.
واعظ دوستی داشت که به او میگفت: «به این جمعیت زیاد نگاه نکن! برای بسیاری از این نفرات، فقط سخنِ تو شیرین است و گوش میکنند و میروند و اهل عمل نیستند.»
روزی واعظ از مسجد بیرون آمد. با دوست خود بیرون از مسجد ایستاده بود، مردی از مسجد بیرون آمد و در دست خود کیسهای زر داشت.
دوست واعظ پرسید: «ای عمو! کجا میروی؟»
گفت: «میخواهم سفر بروم و کیسه زرم را به زرگر به امانت بسپارم.»
دوست واعظ گفت: «آن را نزد من امانت بسپار.»
مرد گفت: «تو را نمیشناسم.»
گفت: «به واعظ مسجد بسپار.»
مرد گفت: «زرگر بهتر است و کارش این است، واعظ کارش منبر است.»
دوست واعظ پرسید: «مگر واعظ طلای تو را میدزدد؟»
پیرمرد، سری در زیر برد و آرام گفت: «نمیدزدد، ولی اگر دزد طلای مرا از خانه او بدزد، زرگر میتواند خسارت بدهد ولی واعظ ندارد.»
پیرمرد رفت و دوستِ واعظ به واعظ گفت: «به چشم خود دیدی آنچه را که میگفتم؟»
این مردم تو را امین نمیدانند که کیسهای زر به تو امانت دهند، پس چگونه انتظار داری تو را امین دانسته و حرفهای تو را خریدار باشند؟!! این جماعت فقط به دنبال ریا و تظاهرند.
@DastaneRastan