〽️ معلم دیکته می گفت:بابا آب داد
دانش آموز نوشت:بابا پول قبض آب را نداشت، آب قطع شد.
◇ معلم:بابا نان داد
و دانش آموز با چشمی پر اشک نوشت:بابا برای نان، جان داد.
◇ معلم گفت:تصمیم کبری
ولی کبری کتابش را زیر باران گذاشت و سرچهارراه مواد می فروخت.
معلم گفت:آن مرد با اسب آمد
ولی آن مرد از فرط اعتیاد نمیتوانست گام بردارد.
معلم گفت:مادر آش می پزد.
✿ ولی مادر با اشک چشمش به سیب زمینهای پخته طعم شوری میداد.
معلم گفت:مهمان سرزده
اما کوکب خانوم سالها بود کلفتی زن حاجی را میکرد تا هر سال افتخارش حاجیه شدن باشد و زن تن فروش همسایه را برای لقمه ای نان سرزنش کند.
❗️ دانش آموز دفتر را بست.
کتابش را فروخت.
چون به او دروغ را یاد می دادند...!!!!
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•