🌹داستان آموزنده🌹. شاید کسی گمان نمی‌برد که آن دوستی بریده شود و ان دو رفیق که همیشه ملازم یکدیگر بودند روزی از هم جدا شوند. مردم یکی از آنها را بیش از ان اندازه که به نام اصلی خودش بشناسند به نام دوست و رفیقش می شناختند.معمولا وقتی که می خواستند از او یاد کنند،توجه به نام اصلیش نداشتند و می‌گفتند:(رفیق...) آری، او به نام (رفیق امام صادق) معروف شده بود، ولی در آن روز که مثل همیشه با یکدیگر بودند و با هم داخل بازار کفشدوزها شدند آیا کسی گمان می‌کرد که پیش از آنکه آنها از بازار بیرون بیایند رشته دوستیشان برای همیشه بریده شود؟! . در آن روز او مانند همیشه همراه امام بود و با هم داخل بازار کفشدوزها شدند. غلام سیاه پوستش هم در آن روز با او بود و از پشت سرش حرکت می کرد. در وسط بازار ناگهان به پشت سر نگاه کرد، غلام را ندید. بعد از چند قدم دیگر دو مرتبه سر را به عقب برگرداند، باز هم غلام را ندید. سومین بار به پشت سر نگاه کرد، هنوز هم از غلام که سرگرم تماشای اطراف شده و از ارباب خود دور افتاده بود خبری نبود. برای مرتبه چهارم که سر خود را به عقب برگرداند غلام را دید، با خشم به وی گفت: (مادر فلان! کجا بودی؟) تا این جمله از دهانش خارج شد، امام صادق به علامت تعجب دست خود را بلند! کرد و محکم به پیشانی خویش زد و فرمود: (سبحان الله! به مادرش دشنام می دهی؟! به مادرش نسبت کار ناروا می‌دهی؟! من خیال می‌کردم تو مردی با تقوا و پرهیزگاری؛ معلومم شد در تو ورع و تقوایی وجود ندارد.) گفت: یابن رسول الله! این غلام اصلا سندی است و مادرش هم از اهل سند است؛ خودت می دانی که انها مسلمان نیستند. مادر این غلام یک زن مسلمان نبوده که من به او تهمت ناروا زده باشم. امام فرمود: مادرش کافر بوده که بوده؛ هر قومی سنتی و قانونی در امر ازدواج دارند. وقتی طبق همان سنت و قانون رفتار کنند عملشان زنا نیست و فرزندانشان زنازاده محسوب نمی‌شوند. . امام بعد از این بیان به او فرمود:(دیگر از من دور شو.) . بعد از آن، دیگر کسی ندید که امام صادق با او راه برود، تا مرگ بین آنها جدایی کامل انداخت. کافی،ج٢باب البذاء،صفحه٣٢٤و وسایل،ج٢صفحه٤٧٧). 🌹 •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•