آيد آن صبح درخشانى كه من مى ‏خواستم روشنى بخش دل و جانى كه من مى ‏خواستم‏ از نسيم جانفزاى گلشن آل رسول بشكفد گلهاى بستانى كه من مى ‏خواستم‏ از بهارستان باغ و گلشن آل على آمد آن سرو خرامانى كه من مى‏ خواستم‏ سالها در خلوت دل اشك حسرت ريختم تا بيامد ماه كنعانى كه من مى ‏خواستم‏ ديده يعقوب جان من از آن شد پر فروغ كآمد آن خورشيد رخشانى كه من مى‏ خواستم‏ در بهاران چون هزاران شكوه‏ها كردم به دل تا به بار آمد گلستانى كه من مى‏ خواستم‏ سر به زانوى ندامت مى ‏زنم در پاى دوست تا رسد دستم به دامانى كه من مى ‏خواستم‏ چون «امينى» همّت از پير مغان كردم طلب يافتم آن گوهر جانى كه من مى‏ خواستم‏ •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•