عارفی در «بصره» زندگی می کرد. روزی هوس "خرما" کرده بود اما سکه‌ای برای خرید نداشت. نزد خرمافروش رفت و کفش‌هایش را به او داد و گفت: "در ازای اینها به من مقداری خرما بده" خرمافروش که کفشهای کهنه او را دید، آنها را بر زمین انداخت و گفت: "اینها هیچ ارزشی ندارند، عارف، کفش‌هایش را برداشت. مردی که این صحنه را تماشا می کرد به خرمافروش گفت: "آیا او را نشناختی؟ او، فلان عارف بزرگ بود" خرمافروش که از کار خود پشیمان شده بود، طبق خرما را برداشت و به دنبالش دوید و با التماس به او گفت: "بایست تا هر قدر خرما میخواهی به تو بدهم" عارف رویش را به او کرد و گفت: "برگرد که من دینم را به خرما نمی فروشم، برو تا از این پس، فقیر را از گدا تشخیص بدهی" خرمافروش با تعجب پرسید: "فرقشان چیست؟! عارف گفت: "فقیر آن است که ترک دنیا کرده؛ اما گدا کسی است که دنیا، ترک او کرده است" 📙 •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•