توبه قاتل مرحوم فخر المحققين سيد محمد اشرف سبط سيد الحكماء ميرداماد رضوان اللّه تعالي عليه فرمود: اسحاق بن ابراهيم طاهري كه يكي از بزرگان بوده يك شب در عالم خواب آقا حضرت رسول اكرم (ص) را ديد، حضرت به او فرمود: قاتل را رها كن . با ترس از خواب بيدار شد. ملازمان خود را طلبيد و گفت : اين قاتل كيست و در كجاست ؟ گفتند: در اينجا حاضر است و خودش هم اقرار بقتل كرده است . او را حاضر كردند اسحق به او گفت اگر راستش را بگوئي تو را رها خواهم كرد. قاتل گفت : من با يكسري از رفقايم اهل همه فسادها و لااُبالي گري و عيّاشي و ولگردي بوديم با آنها مرتكب هر حرامي مي شديم و در بغداد بهر عمل زشتي دست مي زديم، يك پيرزالي براي ما زن مي آورد. يك روز آن پير زن بر ما وارد شد كه با خودش ‍ دختري بسيار زيبا آورده بود، آن دختر تا ما را ديد و متوجه شد كه آن پير زن او را فريب داده صيحه اي زد و بي هوش پخش زمين شد وقتي او را بهوش آوردند فرياد زد و گفت اللّه اللّه از خدا بترسيد و دست از من برداريد من اين كاره نيستم و اين پير زن غداره مرا فريب داد و گفت در فلان محل تماشائي است و قابل ديدن است و افسانه هائي برايم بافت و مرا راغب گردانيد من هم همراهش راهي شدم از خدا بترسيد من علويه از نسل حضرت زهرا سلام الله عليها هستم . دوستانم به حرفهاي او اعتنايي نكردند و جلو آمدند كه به او دست درازي كنند من بخاطر حرمت رسول اللّه (ص) غيرتم بجوش آمده و از آنها جلوگيري كردم در نزاعي كه با آنها كردم جراحات زيادي بر من وارد شد چنانچه مي بيني پس من ضربه اي سخت بر او وارد كردم و پيشكسوت آنها را كشتم و دختر را سالم از دست آنها خلاص ‍ كردم . دختر وقتي خود را رها ديد درباره ام دعا كرد و گفت : همين طور كه عيبم را پوشاندي خدا انشاء الله عيب هاي تو را بپوشاند و هينطور كه مرا ياري و كمك كردي خدا تو را ياري كند در اين هنگام صداي همسايه ها بلند شد و به خانه ما ريختند در حالي كه خنجر خون آلود در دست من بود ومقتول در خون مي غلتيد مرا گرفتند و اينجا آوردند. اسحاق گفت : من تو را به خدا و رسول الله (ص) بخشيدم آن مرد قاتل گفت من هم از همه گناهانم توبه كردم و به حق آن كسيكه مرا به او بخشيدي ديگر گرد گناه و معصيت بر نمي گردم و توبه كردم و كم كم يكي از نيكان گرديد. 📜قصص التوابين •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•