🌸🍃🌸🍃 يکي از بازرگانان نیشابور، کنيزک خويش را به شيخ ابوعثمان حميري سپرد. روزي شيخ را نگاه بدو افتاد و دل بدو باخت و شيفته او شد. حال خود به مراد خويش ابوحفص حداد نوشت. وي در پاسخ او فرمانش داد که به ري نزد شيخ يوسف رود. هنگامي که ابوعثمان به ري رسيد و از مردم، خانه شيخ يوسف را جويا شد، سرزنشش کردند که چگونه پارسائي چون تو از خانه ي بدکاري چون او همي پرسد؟ مرد به نيشابور بازگشت و حکايت رابه شيخ خويش ابوحفص عرضه کرد.  وي بار ديگر فرمانش داد که به ري بازگردد و شيخ يوسف را ملاقات کند. ابوعثمان بار ديگر بري سفر کرد و از مردم خانه ي يوسف را جويا شد و سرزنش و تحقيرشان را اعتنا نکرد. گفتندش که خانه ي شيخ يوسف در کوي باده فروشان است. ابو عثمان بدان جا شد و شيخ را درود گفت. مرد پاسخ داد و وي را بزرگ داشت. در کنار وي پسري زيبا روي نشسته بود و سوي ديگرش شيشه اي چون خمر نهاده بود. شيخ ابوعثمان پرسيد: در اين خانه بدين محله چه ميکني؟ پاسخ داد: ستمگري خانه ياران مرا خريد و به باده فروشي بدل ساخت.  اما نيازي به خانه ي من نداشت. شيخ باز پرسيد: اين پسر کيست و اين شيشه شراب چيست؟ شيخ پاسخ داد: اين پسر فرزند من است و اين شيشه نيز سرکه است. شيخ ابو عثمان پرسيد: ز چه رو خود را در مظان تهمت مردم نهاده اي؟ از آن روي که مپندارند که من امين  وثقه ام  و کنيزکان خويش بمن نسپارند که مفتونشان گردم. ابو عثمان سخت بگريست و قصد پير خويش بدانست. @DastaneRastan_ir