🌸🍃🌸🍃
#باور_غلط
مولوی در مثنوی میگوید:
مردی با همسرش برای چیدن گلابی به باغ رفت. همسرش زن بدکارهای بود. ابتدا زن بالای درخت رفت. از بالای درخت بر مرد فریاد کشید، ای مرد از آن زن دور شو و شرم کن.
مرد اطرف خود را دید و گفت: ای زن به گمانم سرگیجه گرفتهای، من تنها هستم و کسی کنار من نیست.
زن از درخت پایین آمد و مرد بالای درخت رفت. زن، دوست خود خواست و در زیر درخت در آغوش مرد غریبه رفت. مرد فریاد میزد، ای مردک از همسر من دور شو. زن گفت: اینجا جز من کسی نیست، به گمانم سرگیجه گرفتهای مرد!!
مرد باورش شد که سرگیجه گرفته است و همسرش تنها پایین درخت است.
مولوی میخواهد بگوید: اگر کسی یک باور غلطی در مغزش فرو رود، مانند این مرد که گمان میکرد هر کس بالای درخت رود سرش گیج میرود، او حتی به چشم خود هم نمیتواند اعتماد کند. چنانچه این مرد با اینکه میدید، همسرش در آغوش مردی غریبه است ولی باور نکرد و گمان میکرد سرش گیج میرود و زیر درخت همسرش تنهاست.
پس یک باور غلط وقتی در مغز رود، حتی با نشان دادن حقیقت، طرف مقابل، باز به آنچه میبیند اعتماد ندارد.
@DastaneRastan_ir