✍روزی سلطان محمود به دیوانه خانه رفت،
دیوانه ای زنجیری را دید که بسیار می خندید.
گفت: ای دیوانه!
برای چه می خندی؟
دیوانه گفت:
به تو می خندم که به پادشاهیت مغروری
و از راه راست و ادب دور هستی!
✍محمود گفت:
هیچ آرزویی داری؟
گفت: مقداری دنبه خام
می خواهم که بخورم.
محمود دستور داد تا پاره ای تُرُب آوردند و به او دادند.
دیوانه تُرُب را می خورد و سرش
را تکان می داد.
✍محمود با تعجب پرسید:
برای چه سرت را تکان می دهی؟
گفت:
از زمانی که پادشاه شده ای،
از دنبه ها چربی رفته است!
📕
منبع : گنجینة لطایف (بازنویسی لطایف الطوایف)، صص 163 و 164
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande