دزد
از دزد میترسید. می ترسید مبادا دزد به خانهاش بزند.میترسید همه سرمایه و داراییاش را یکشبه بهتاراجببرند.برای همین در خانه دزدگیر نصبکرده بودبا درهای آهنی و قفلهای ضد سرقت.هیچ دزدی جرات نداشت به خانه او قدم بگذارد… .
اما آن شب دزد به سراغش آمدو همه داراییاش را برد. تا صبح نشده همه اهل محل داستان فرار پسر غریبه با دخترش را میدانستند.
دخترم,ای همه هستی من… تو یکی گوهر تابنده بی مانندی, خویش را خوار مبین,
ای سراپا الماس… ازحرامی بهراس…
قیمت خود مشکن…قدر خود را بشناس…
#حجاب
داستانهای قرآنی و مذهبی در ایتا👇
eitaa.com/Dastanqm