داستان شب؛ دادستانی که راننده تاکسی اینترنتی شد
شبی تاریک و سرد بر شهر سایه افکنده بود و من، به عنوان دادستان شهر، تصمیم گرفتم یک شب را به عنوان راننده تاکسی اینترنتی کار کنم. میخواستم از نزدیک با زندگی مردم و چالشهایی که هر روز با آنها دست و پنجه نرم میکنند آشنا شوم. ساعت ۲۴ بود و ماشین ها و افراد در خیابان به تدریج کم تردد میشدند، نورهای خیرهکننده تبلیغاتی و چراغهای رنگارنگ، شهر را زیباتر کرده بودند.
اولین مسافر، زنی شکسته با چهرهای خسته و چشمان اشکآلود بود. بوی عرق تنش به مشام میرسید؛ زیر یکی از چشمانش کبود بود که نشان میداد او چه سختیهایی را متحمل شده است. در حین مسیر، او شروع به بازگو کردن داستان زندگیاش کرد. با صدای لرزان و بغضی در گلو گفت که همسرش به اعتیاد افتاده و هر روز بیشتر به درهای عمیقتر فرو میرود. او از شبها و بیخوابیهایش گفت، از وقتی که برای تأمین هزینههای زندگی باید دو شغل داشته باشد و از فشار مالی که بر زندگیاش سایه انداخته است و کتکهایی که از شوهرش میخورد.هر کلمهاش داستان یک زندگی و یک خانواده را روایت میکرد.
مدتی بعد، مردی جوان با لباسهای مد روز و تاتو دستانش سوار شد که چهرهای خسته و دلسرد داشت. وقتی فهمیدم که او نمیخواهد به خانه برود و شب در خیابانها پَرسه برند، احساس کردم درد او ریشه در مشکلات اجتماعی عمیقتری دارد. او با نگاهی پر از ناامیدی گفت: "هیچکس صدای من را نمیشنود. من فقط ابزاری برای گزارش مدیران شهر هستم ،یک روزی در دانشگاه رتبه برتر داشتم تا اینکه نتوانستم به آرزوهایم برسم ،تولیدی داشتم و هم در شغل و هم در ازدواج ورشکسته شدهام و بنظر خانوادهام فرد بی عرضهای هستم." او توضیح داد که در یکی از پارکها میخوابد و به خاطر فشارها ،ترس ،سرما ،گرما ،نبود سرویس بهداشتی و حمام ، هرگز احساس امنیت نمیکند. داستانش به شدت بر من تأثیر گذاشت.
به مرور زمان، متوجه شدم که شب به دنیایی پر از چالشهای آلودگی اجتماعی تبدیل شده است. زنی دیگر میانسال، که او نیز یکی از مسافرانم بود، با نگاهی ملتمس سوار شد. او کیفی بزرگ و چهرهای خسته داشت. او با نگاهی غمگین گفت: "من برای زندگی به این راه رو آوردم، هیچ کس به ما توجه نمیکند." او توضیح داد که به عنوان زن روسپی کار میکند و این کار را به دلیل ناتوانی در تأمین نیازهای اولیه زندگیاش انتخاب کرده است البته گفت که فریبکاری دوستانش و نداشتن راه پس و پیش و عدم انگیزه و ناامیدی به آینده و عدم پذیرش خانواده و اعتیاد موجب شده تا اینکار را ادامه دهد.
او با صدای لرزان ادامه داد: "هر شب باید با افرادی سر و کار داشته باشم که هیچ احترامی برای من قائل نیستند. من مانند اشیایی هستم که تنها برای سرگرمی به کار گرفته میشوم." او با اشک، از خطراتی که هر شب او و دوستانش را تهدید میکرد گفت، از آزارها و تمسخرهایی که باید تحمل کنند و حتی از افرادی که در این دنیای تاریک به سمت مواد مخدر و اعتیاد میروند.
پس از آن زن میانسال، پسری سوار شد. جوانی با چهرهای آفتابسوخته و دستان لرزان که به وضوح آثار اعتیاد بر او مشهود بود. او شروع به صحبت کرد و گفت: "چارهای جز سرقت برای من نمانده است. وقتی که چیزی برای خوردن ندارید، به هر راهی تمایل پیدا میکنید." در حین صحبت، او به من گفت که قاچاقچیان مواد مخدر در حال تجارت مواد مخدر هستند و این چرخه، مشکلات را در جامعه تشدید میکند.
مردی میانسال که مسافر بعدی بود میگفت که ناچار است برای برآورده کردن نیازهای خود، به توزیع مواد مخدر در این دنیای خطرناک گرایش پیدا کرده است. او ادامه داد: "جوانان زیادی اطراف ما هستند که به راحتی به این مواد دسترسی پیدا میکنند، و این یک چرخه معیوب است که به راحتی نمیتوان از آن رها شد."
همچنان که شب کمکم به نیمه میرسید، من با خودم فکر میکردم که این داستانهای دردناک چه معنایی برای جامعه ما دارند. آیا واقعاً کافی است تنها مجازات کنیم یا در خطبههای نمازجمعه بیان کنیم یا باید به ریشه این مشکلات پرداخت؟
من به عنوان یک دادستان، میخواستم از این تجربیات برای بهبود جامعه استفاده کنم.
در آن شب، به وجدانی آگاهتر از پیش دست یافتم و امید داشتم که روزی بتوانم گزارشی از تغییرات مثبت در جامعه بشنوم. شغل من اکنون فراتر از وظیفه دادستانی بود.
اطلاع رسانی و تحلیلهای شخصی حامد اسمعیلی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
@DateWatch
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄