#همه_نوکرها 20
پنج شش ساعت به صورت مستمر حرکت کردیم و پیش رفتیم. خیلی معمولی با کسانی که در راه میدیدم برخورد میکردیم و «تنشزدایی» را سرلوحه قرار داده بودیم. تا اینکه به یکی از شهرها رسیدیم که اسمش دقیقا به خاطرم نیست. قرار شد چند نفر برای تهیه مایحتاج و غذا بروند. یکی به نام جهادی «ابوهاشم» مسئول آن سه چهار نفر شد و تقسیم وظایف کردند و راه افتادند.
اجازه بدید از زبان یکی از آن سه چهار نفر تعریف کنم:
«وقتی به شهر رسیدیم، قرار شد چندان عجله نکنیم و با حالت عادی خرید کنیم ولی سر ساعت مشخص، در فلان منطقه از خروجی شهر قرار گذاشتیم.
من مسئول خریدن لبنیات بودم. تقریبا کارم تمام شده بود و حساب هم کرده بودم که سر و صدایی از بیرون مغازه لبنیاتی، توجه همه را جلب کرد. صدای دعوای شدیدی میومد و همه داشتن به نوعی به اون طرف توجه میکردن. من که هم دستم سنگین بود و کمکچی نداشتم و هم علاقهای به این مسائل ندارم از فروشنده خدافظی کردم و میخواستم از مغازه برم بیرون که فروشنده به شاگردش اشاره کرد و اون هم فورا در مغازه را بست!
من که نمیدونستم چه خبره؟! خیلی هم تعجب کرده بودم! «گفتم: باید از در پشتی برم؟!»
فروشنده گفت: کدوم در پشتی؟! معلومه مال اینجاها نیستی که هم پولت ماشالله اینقدر نقده و هم نمیدونی که اینجا در پشتی نداره!
گفتم: خب حالا منظور؟!
گفت: چرا ترش میکنی حالا؟! میخوام بدونم چقدر پول باهاته؟!
نفس عمیقی کشیدم و به چشماش زل زدم وگفتم: عجب! پس اینجا سر گردنه است و خبر نداشتیم!
گفت: حالا هرجور میخوای حساب کن. زود باش که حوصله ندارم.
گفتم: دقیقا حوصله چی نداری؟ الان من باید چیکار کنم؟!
گفت: نه مثل اینکه جونت میخاره! (اشارهای کرد و سه نفر دیگه هم از پستوی مغازه اومدن بیرون و اونها شدن پنج نفر مرد لات و بی سر و پای هیچی نفهم!)
گفت: دو راه داری! یا خرج بچهها را بده و ماست و شیرت را بردار و برو! یا اینکه خرج رفیقات بشو و بذار بعد از اینکه قیمهات را کشیدیم خودمون خرجمون را ازت دربیاریم!
من که نه مسلح بودم و اصلا انتظار این دزدان زورگیر سر گردنه را نداشتم، نمیدونستم چی بگم؟! اما ... زشت بود برام که برگردم و بگم کتک خوردم و پولهام را برداشتن و هاپولی کردن!
گفتم: ببین عمو! تو هم دو راه داری! یا در را باز کن تا برم و منم چشمام را روی هم میذارم و انگار نه اصلا شما را دیدم و میشناسم! و یا اینکه خودتون بر بندازین و انتخاب کنین که کدومتون را زودتر خورد و خمبار کنم؟!
پنج نفرشون زدند زیر خنده... داشتم با صدای خندههاشون عصبی میشدم اما میدونستم که اگر من شروع کنم، تنش بیشتری به وجود میاد و نمیتونم بعدا در دادگاه از خودم دفاع کنم. به خاطر همین خداحافظی کردم و ماست و شیرها را برداشتم و به طرف درب خروجی رفتم که شاگرد احمق و بیتجربهاش به طرفم حمله کرد...
ادامه دارد...
منبع: کانال دلنوشتههای یک طلبه
دفاع همچنان باقیست
Eitaa.ir/Defa_baghist