دفاع همچنان باقیست
#همه_نوکرها 19 هنوز از جلسه خارج نشده بودیم که یکی دو نفر از بچه‌های حفاظت به فرمانده گفتند: «آقاجا
20 پنج شش ساعت به صورت مستمر حرکت کردیم و پیش رفتیم. خیلی معمولی با کسانی که در راه می‌دیدم برخورد می‌کردیم و «تنش‌زدایی» را سرلوحه قرار داده بودیم. تا اینکه به یکی از شهرها رسیدیم که اسمش دقیقا به خاطرم نیست. قرار شد چند نفر برای تهیه مایحتاج و غذا بروند. یکی به نام جهادی «ابوهاشم» مسئول آن سه چهار نفر شد و تقسیم وظایف کردند و راه افتادند. اجازه بدید از زبان یکی از آن سه چهار نفر تعریف کنم: «وقتی به شهر رسیدیم، قرار شد چندان عجله نکنیم و با حالت عادی خرید کنیم ولی سر ساعت مشخص، در فلان منطقه از خروجی شهر قرار گذاشتیم. من مسئول خریدن لبنیات بودم. تقریبا کارم تمام شده بود و حساب هم کرده بودم که سر و صدایی از بیرون مغازه لبنیاتی، توجه همه را جلب کرد. صدای دعوای شدیدی میومد و همه داشتن به نوعی به اون طرف توجه میکردن. من که هم دستم سنگین بود و کمکچی نداشتم و هم علاقه‌ای به این مسائل ندارم از فروشنده خدافظی کردم و می‌خواستم از مغازه برم بیرون که فروشنده به شاگردش اشاره کرد و اون هم فورا در مغازه را بست! من که نمی‌دونستم چه خبره؟! خیلی هم تعجب کرده بودم! «گفتم: باید از در پشتی برم؟!» فروشنده گفت: کدوم در پشتی؟! معلومه مال اینجاها نیستی که هم پولت ماشالله اینقدر نقده و هم نمیدونی که اینجا در پشتی نداره! گفتم: خب حالا منظور؟! گفت: چرا ترش میکنی حالا؟! میخوام بدونم چقدر پول باهاته؟! نفس عمیقی کشیدم و به چشماش زل زدم وگفتم: عجب! پس اینجا سر گردنه است و خبر نداشتیم! گفت: حالا هرجور میخوای حساب کن. زود باش که حوصله ندارم. گفتم: دقیقا حوصله چی نداری؟ الان من باید چیکار کنم؟! گفت: نه مثل اینکه جونت میخاره! (اشاره‌ای کرد و سه نفر دیگه هم از پستوی مغازه اومدن بیرون و اونها شدن پنج نفر مرد لات و بی سر و پای هیچی نفهم!) گفت: دو راه داری! یا خرج بچه‌ها را بده و ماست و شیرت را بردار و برو! یا اینکه خرج رفیقات بشو و بذار بعد از اینکه قیمه‌ات را کشیدیم خودمون خرجمون را ازت دربیاریم! من که نه مسلح بودم و اصلا انتظار این دزدان زورگیر سر گردنه را نداشتم، نمیدونستم چی بگم؟! اما ... زشت بود برام که برگردم و بگم کتک خوردم و پولهام را برداشتن و هاپولی کردن! گفتم: ببین عمو! تو هم دو راه داری! یا در را باز کن تا برم و منم چشمام را روی هم میذارم و انگار نه اصلا شما را دیدم و می‌شناسم! و یا اینکه خودتون بر بندازین و انتخاب کنین که کدومتون را زودتر خورد و خمبار کنم؟! پنج نفرشون زدند زیر خنده... داشتم با صدای خنده‌هاشون عصبی می‌شدم اما می‌دونستم که اگر من شروع کنم، تنش بیشتری به وجود میاد و نمیتونم بعدا در دادگاه از خودم دفاع کنم. به خاطر همین خداحافظی کردم و ماست و شیرها را برداشتم و به طرف درب خروجی رفتم که شاگرد احمق و بی‌تجربه‌اش به طرفم حمله کرد... ادامه دارد... منبع: کانال دلنوشته‌های یک طلبه دفاع همچنان باقیست Eitaa.ir/Defa_baghist