دفاع همچنان باقیست
#همه_نوکرها 30 فردای همان روز مذاکره، فرمانده پس از نماز صبح برای همه سخنرانی کردند. صحبت های غیر ج
31 ... مگه چند وقت از عمر انقلاب گذشته که داره همه چیز به هم میخوره و جای آدما با هم عوض شده؟! ما تا حالا کی دنبال قدرت و زور بودیم که الان میگن اگر به کسی که ما میخوایم رای ندید و تمکین نکنید نه تنها از حمایت ها خبری نیست بلکه جلو جلو اومدن و اموالمون هم مصادره کردند!! فقط یه چیزی میتونم بگم؛ اونم اینه که احساس میکنم اونا نمیخوان اوضاع آروم بشه و همه در کنار هم زندگی کنند. چون اگر غیر از این بود، این ادا و اصول های سیاسی و بین المللی از خودشون بروز نمیدادند و ذره آبرویی برای اسلام و مسئولین باقی میذاشتند!» فرمانده اونا که خوب به این حرفها گوش میداد، هیچی نگفت تا صحبت های فرمانده ما تموم شد. بعدش همینجوری که دست به محاسنش میکشید گفت: «چی بگم والا! نه دروغ میگی که بگم دروغ میگی و نه چیز پنهانی هست که بشه انکارش کنیم! اما... من فقط از یک چیز دلم میسوزه و نگرانم!» فرمانده گفت: «از چی؟!» اون گفت: «از اینکه ازت نگذرند و حذفت کنند! شما خیلی حیف هستی! ما لنگه شما را نداریم. هر چی بگم نگران این مسئله هستم بازم کم گفتم.» فرمانده با وقار و آرامش خاصی گفت: «خب چیکارش میشه کرد؟! اگر با خون من حل میشه و اوضاع بهتر میشه، بیان و خونم بریزند اما اگر هم فقط فکر حذف من هستند، خب همون بهتر که حذف بشم! حذف شدن بهتر از دیدن و تحمل این اوضاعی هست که برای اسلام و مسلمین به وجود آوردن!» فرمانده اونا گفت: «شما همیشه از مرگ و حذف و شهادت و اینجور مقولات راحت برخورد میکردید! چی بگم به شما؟! اما من نگرانم. خیلی هم نگرانم.» خب از نظر ما که داشتیم ماجرا را از خارج از گود سوابق و رزومه این دو فرمانده بررسی میکردیم، درک این حرف ها ساده نبود. چون اون موقع، دو تا فرمانده ای روبروی هم بودند که شاید یک عمر با هم سابقه جبهه و جنگ و کار فرهنگی داشتند. کلی با هم خاطرات تلخ و شیرین داشتند. ضمن اینکه فرمانده ما فقط از جنبه نظامی و چریکی برخوردار نبود بلکه شخصیت کاریزماتیک دینی هم داشت. اصلا به خاطر همین شخصیت کاریزماتیک دینی و سیاسی اش بود که نمیشد از رای ندادنش گذشت! ما داشتیم میدیدم که دو تا فرمانده ای روبروی هم قرار گرفتند که دست روزگار، آنها را کم کنار هم ندیده و چه شب ها و روزهایی که کنار هم سپری نکردند و در یک ستاد فرماندهی تصمیمات بزرگی نگرفتند! اما الان... اوضاع اینقدر به هم ریخته که یکی داره میگه: «من کوتاه نمیام!» و اون یکی هم داره میگه: «نگرانم که دستور برسه و مجبور بشم خودم حذفت کنم!» حالت تهوع داشتم از این همه بدی دنیا! از این همه نامردی و ناکرداری دنیا! نمیدونم کلمات را چطوری بگم که شما هم دقیقا خودتون را وسط صحنه تصور کنید! اما... مگه میشه دستور برسه که کسی را که ارادت خانوادگی و مذهبی و عاطفی بهش داری، تعقیبش کنی... چه برسه به اینکه محدودش کنی... و بدتر از اون، چه برسه به اینکه جلوش صف بکشی و آدم برداری بیاری واسه کشتنش!!! ادامه دارد... منبع: کانال دلنوشته‌های یک طلبه دفاع همچنان باقیست Eitaa.ir/Defa_baghist