😊
#شوخ_طبعی |
#زمان_جنگ
💠بلایی که بر سرِ
#صادق_آهنگران آمد!😯
🔺«کامران قهرمان» نیروی لشکر25 کربلا، گردان مسلمابنعقیل، گروهان سلمان بود و بُمبِ خنده!😂😂
🔹یک روزِ سرد زمستانی صدایم زد و گفت: علیرضا میایی بریم دزفول، هوایی بخوریم؟
🔸با او جائی رفتن، مثل این بود که یک کولهپشتی، پُر از خمپارۀ ماسورۀ کشیده و عمل نکرده را با خود همراه میبری. ولی به هر حال، قبول کردم و با یکدیگر به راه افتادیم.
🔻چیزی نگذشت که رسیدیم به «پل دِز»، پل قدیم دزفول که زیر آن رودخانهاییست که از کرخه سرچشمه میگیرد، با جریان آب فراوان و در آن فصل سال، بسیار سرد.
▪️ایستاده بودیم به تماشا و هواخوری که از بداقبالی من، زد و آهنگران از راه رسید. او که چاشنی اشک بود و مانور گریه و آن نغمههای حماسی و شورانگیزش در شبهای عملیات. چند تا محافظ هم داشت، یکیشان هم مسلح بود. (از آن هنگام که منافقین او را تهدید به ترور کردند، مسئولین برایش محافظ گذاشته بودند.)
⭕️ کامران با دیدن آنها، رفت تو حس و رو کرد به من و گفت: علیرضا، آهنگران! دلم یِکهو ریخت! سابقۀ خوبی از کامران در ذهن نداشتم. آدم ناگهانی بود و غیر قابل پیشبینی! توی لشکر25 کربلا شناخته شده بود. کسی نبود از ترکش او بهرهای نبرده باشد، از پیرمرد آشپزخانه گرفته تا دیدهبان و امدادگر و حتی فرماندۀ لشکر!
🔹 آهنگران لحظه به لحظه داشت نزدیکتر میشد، کامران از لبۀ پل، خودش را کشید وسطتر، جوری که آهنگران از لبۀ پل رد بشود. در ذهنم میگذشت عجب عکس یادگاری بیندازد این کامران با حاجصادق! - به او گفتم: ببین پسر، محافظ دارهها! توی دست محافظش هم یک کلاشینکفه. نمیبینی چطور تریپ بادیگاردی زده! این شهید همت نیست که بدون محافظ باشه، فهمیدی؟
💢 در این حین آهنگران رسید. با لبخند و متانت خاص خود گفت: سلامٌ علیکم. کامران هم دست گذاشت روی شانۀ حاج صادق، یک علیکم السّلامی گفت و ناگهان او را هل داد پائین پل... فقط شنیدم، آهنگران یک فریادی کشید و غیب شد.
🔹 سراسیمه نگاهی با پایین انداختم، دیدم اون بختبرگشته، معلّق در هوا در حال سقوط به رودخانه است. ارتفاع پل بیست متری میشد. صدای شَتلَپّی آمد و آهنگران در آب فرو رفت و سپس در آب سردِ رودخانه شروع کرد به دست و پا زدن!
🔺 کامران هم پا به فرار گذاشت و محافظ مسلح هم فریاد کشید و اسلحه را به سمت او گرفت و رگبار هوایی بست. بقیۀ محافظها هم فوراً دست به کار شده و آهنگران را از درون آب بیرون کشیدند.
‼️ هاج و واج شده بودم! به فرد محافظ گفتم: نزن، شوخی کرد، رفیق منه، ما از گردان مسلم، لشکر 25 کربلائیم. بنده خدا سرخ و کبود شده گفت: این چه شوخی بود، مگه شما دیوانهاید! بعد هم نگاهی به دوردست کرد، کامران داشت هنوز میدوید. کلاشینکف را گرفت سمت کامران، یک تیر هوائی دیگر خالی کرد.
💦 بندۀ خدا آهنگران از سر تا پای او آب میچکید و داشت همین طور میلرزید. کامران هم آن دورترها ایستاده بود و هِر هِر میخندید.
▫️دیدم که حاج صادق سالم از آب بیرون آمد، خیالم راحت شد. دویدم به طرف کامران، یک سُقُلمه به او زدم و گفتم: مرد حسابی، این چه کاری بود تو کردی، مگر دیوانهایی؟ بدبخت اومدی هوا بخوری یا گلوله؟!!
▪️خندید و گفت: این آهنگران، شبهای حمله شیرمون میکنه، شیرجه بزنیم به سمت توپ و تانک عراقی. - هُلش دادم، شیرجه بزنه تو رودخونه، براش یک یادگاری بمونه...!!😯
➖(بر اساس خاطرهای از: علیرضا علیپور)
✅ ایتا
http://eitaa.com/DefaeMoqaddas
✅ روبیکا
https://rubika.ir/DefaeMoqaddas
✅ تلگرام
https://t.me/Defa_Moqaddas
https://chat.whatsapp.com/KcGc5RPIVyd2LU8tjcgZK1
گروه واتساپ ۲