وقتی رسیدم دستشویی، دیدم آفتابهها خالی هستن. باید تا هور میرفتم، زورم اومد.
یه بسیجی اون اطراف بود. گفتم دستت درد نکنه؛ این آفتابه رو آب میکنی؟
رفت و اومد. آبش کثیف بود.
گفتم برادر جان! اگه از صد متر بالاتر آب میکردی، تمیزتر بود!
دوباره آفتابه رو برداشت و رفت. بعدها شناختمش. زینالدین بود؛ فرمانده لشکر!!!
#درس_اخلاق