🔴 خاطرات چندش آور
▫️دوران جنگ تحمیلی
3️⃣ قسمت: سوم
تیرماه 1367 چند روزی بود که با خانمم عقد کرده بودیم. سالن هم اجاره کردیم و کارت دعوت چاپ شد و بین فامیل پخش کردیم.
منافقین که با عملیات "فروغ جاویدان" با حمایت ارتش عراق به ایران حمله کردند، طاقت ماندنم تمام شد. رفتم پیش رئیس خود و درخواست اعزام به جبهه دادم.
هرچه کردم نپذیرفت. جالب بود که می گفت: "وجود شما در اینجا (تهران) از جبهه واجب تر است!" دوست نمایان این گونه القاء کرده بودند که دیگر کسی به جبهه نمی رود.
امام خمینی که وضعیت را آن گونه دید، در پیامی دردناک و سخت، فرمود:
"حسینیان آماده باشید، ایران کربلاست"
و از همه خواست که به جبهه بروند.
دوباره رفتم پبیش حاج آقا و التماس که اجازه بدهد بروم جبهه.
جالب این بود که به من گفت: "تو الان داری ازدواج می کنی و به خانمت تعهد داری، درست نیست او را رها کنی و به جبهه بروی!" حالم ازش به هم خورد. چندشم شد.
بدبختی ام این بود که شده بودم نیروی زیردست کسی که در طی 8 سال جنگ، حتی 1 روز هم به جبهه نرفته بود! و حالا تعهد من به همسرم را بهانه اجازه ندادن برای اعزام کرده بود.
باوجودی که همه فامیل را دعوت کرده بودیم که پنجشنبه به عروسی من بیایند، هرطوری بود پدر و مادرم و همسرم و خانواده اش را راضی کردم. چون در خواستگاری گفتم که شرط من این است که تا جنگ تمام نشود، ازدواج نمی کنم.
باز حاج آقا اجازه نداد و شرعا جایز ندانست که به جبهه بروم. با عصبانیت به او گفتم:
"من اصلا برای این که بهتر و بیشتر بتوانم در خدمت جنگ باشم، به سپاه آمدم وگرنه ..."
باز جوابش منفی بود.
با گریه گفتم: امام دارد التماس می کند که برویم جبهه.
باز دلش نرم نشد.
سرانجام فکری به ذهنم رسید.
من که نیروی رسمی سپاه بودم، دوهفته مرخصی بدون حقوق گرفتم. حاج آقا با ناراحتی پذیرفت، ولی باز تذکر داد که درست نیست ازدواج را رها کنی و بروی جبهه!
سرانجام موفق شدم با بسیجیان همراه شوم و به جبهه بروم.
من جبهه ام را رفتم. بعدش ازدواج کردم. از زندگی وانماندم؛ ولی آنها ...
👇👇