🔴 خاطرات چندش آور
▫️دوران جنگ تحمیلی
4️⃣ قسمت: چهارم -- بخش پایانی
تیرماه 1367
با اوضاع و احوالی که پیش آمد، سپاه بیش از 60 درصد نیروهایش را مامور کرد که به جبههها بروند. آنهایی هم که آدمهای خشکه مقدس شسته رفتهای بودند و انگشتان لطیف و ظریفشان با اسلحه و ماشه هیچ آشنایی نداشت، مجبور شدند برای اولین بار راهی جبهه شوند؛ که آن هم از شانس خوبشان به عملیات برنخوردند و دو هفته بعد برگشتند پشت میز.
مهندس احمدی که یک سالی میشد از آمریکا تشریففرما شده بود و حالا از رؤسای دانشکدههای دانشگاه امام حسین (ع) به حساب میآمد، در جلسه مسئولان دانشگاه گفت:
"حیفه این دانشجوها رو بفرستین جبهه. اینها آینده مملکت هستند. بچه بسیجیها که هم تعدادشون بیشتره، هم حقوقشون کمتره، اونا رو بفرستید."
در پادگان دوکوهه غوغایی برپا بود. پادگان و ساختمانهایش مملو بودند از نیرو. پشت میزنشینهایی که تا آن روز رنگ جبهه را ندیده بودند، دم را غنیمت شمرده و خود را با عکسهای جورواجور در گوشه و کنار پادگان و با سلاحهای مختلف و تانک و نفربر خفه میکردند.
همانها که در دعاهای خود می گفتند:
"خدایا، کی می شود جنگ تمام شود تا ما اعزام بزنیم و برویم جبهه؟!"
از جبهه که برگشتم، در تهران، رفتم سراغ یکی از همانها که داشت توی پادگان با تفنگ عکس می گرفت تا سابقه جبهه اش زیاد شود!
بر سر موضوعی با هم بحثمان شد. ناگهان پس از مکثی گفت:
- تو چقدر جبهه بودی؟!
با خودم فکر کردم شاید سابقه جبهه و جانبازی ام را که بگویم، کمی خجالت بکشد.
وقتی گفتم: 50 ماه جبهه بودم. چطور مگه؟
خونسرد و بی شرفانه گفت:
"خب آنهایی که زیاد جبهه بودند، بیماری های روانی دارند."
باتعجب گفتم:
"اگر بجای جبهه، رفته بودم خارج از کشور و الان با مدرک مهندسی برگشته بودم، جرات می کردی این جوری باهام حرف بزنی؟
با آن چهره سیاهش که به آن معروف بود، نیشخندی شیطانی زد و گفت:
"خب اون موقع فرق می کرد!"
عطایش را به لقایش بخشیدم و زدم بیرون.
(پایان)