عبا عبدالله !!
توی گردان حال و هوای معنوی عجیبی بین بچه ها حاکم شده بود.
همین حال وهوا روی رفتار واعمال ماهم تاثیرگذاشته بود.
تسبیح، انگشتر، عطر و ذکر، جزیی از ماشده بود...
بعضی از بچه ها هم از خانه با خودشان عبا آورده بودند و در نمازجماعت آن را روی دوش خود می انداختند.
چون شنیده بودند ثواب بسیار دارد.
من هم که از قبل به این دلیل، یک عبا خریده بودم. خیلی افسوس میخوردم که چرا عبایم را با خودم به گردان و منطقه نیارودم!!!
تا اینکه شنیدم یکی از برادران قصد دارد به شهر برود.
لذا از او خواستم تا به درب خانه ما برود و عبایم را از خانواده تحویل بگیرد و با خود به منطقه بیاورد...
دوستمان میگفت:
وقتی درب منزل شما رسیدم.
بلافاصله زنگ خانه را زدم. مادرت از پشت در گفت کیه!؟ سلام کردم و گفتم دوست آقا عبدالله هستم، اومد عباعبدالله را ببرم. 😂😂
مادرت با تعجب نگاهی به من کرد و گفت: قربونش بام (قربانش شوم) مگر اقااباعبدالله خونه اومونه (منزل ماست) که اومیه بریش (آمدی ببریش)؟
ومن تازه متوجه سوتی خودم شدم 😂😂😂 وگفتم نه مادر منظورم عبای عبدالله پسرت را میخوام که الان جبهه است. گفته بیام از خانه عباشو از شما بگیرم ببرم براش جبهه!!!
خلاصه این داستان تامدتها مایه خنده بچه هاشده بود...
(راوی: رزمنده عزیز عبدالله آجیلی)