💠 شهیدی که توی ذوقم زد!
بخش 1 از 3
⏳ اواخر خرداد 1365
⚪️ پادگان دوکوهه
صبح، تجهیزات بستیم، قمقمهها را پرکردیم و با گذر از سربالایی جاده که به دژبانی پادگان منتهی میشد، از دوکوهه خارج شدیم و در جاده، بهطرف خرمآباد، شروع به راهپیمایی کردیم. به قسمتی از رودخانه رسیدیم که درست پشت پادگان قرار داشت.
"حسین اکبرنژاد" بیسیمچی گروهان، جوان کم سنوسال ساده و پاکدلی بود. در همان اولین برخوردها، احساس خوبی نسبت به او در وجودم پیدا شد؛ احساسی که نسبت به همهی بچه بسیجیهای مخلص پیدا میشد. یکآن او را همچون شهدا سعید طوقانی و مصطفی کاظمزاده احساس کردم. بیشتر از هر چیز، به کار اهمیت میداد و اینکه یک لحظه از مسئول گروهان جدا نشود و آنچه را میگوید، بی کم و کاست و بی هیچ اضافهای مخابره کند. به اهمیت کار مخابرات واقف بود. اگر چه هنوز با او آنچنان رفیق نشده بودم، ولی برای گشودن باب رفاقت، دوربین را درآوردم و رفتم کنارش. خیلی راحت گفتم:
«برادر اکبرنژاد ... یه دقیقه بیا اینجا میخوام باهات عکس بگیرم.»
تعجب کرد، ولی در مقابل عمل انجام شده قرار گرفت. کنار هم ایستادیم و عکس زیبای دو نفرهای گرفتیم.
***
⏳سهشنبه - شب سوم تیر 1365
▫️ گردان بهخرج خودش، به همهی نیروها، شام چلوکباب باصفایی داد. مناسبت آن را رسما اعلام نکردند، ولی همه فهمیدیم که "شام آخر" یا همان "شام عملیاتی" است که غالبا چلومرغ بود. شام را روی پشت بام ساختمان دادند که در جمع شاد و سر حال بچهها خیلی مزه داد؛ بهخصوص برای من که پهلوی حسین اکبرنژاد نشسته بودم و برای تحکیم رفاقت، شوخی شوخی، ناخنکی هم به غذایش میزدم!
ادامه👇👇