یک فنجان کتاب☕📖
برشی از کتاب من میترا نیستم
روایت زندگی شهید زینب کمایی
روایت اول: کبری طالبنژاد(مادر شهید)
قسمت چهل و ششم:
آن روز کارگرهای ساختمان جنازه زینب را در سَبَخی* که بعدها در آنجا مرکز پست شاهین شهر را ساختند پیدا کردند. مهران گفت: مامان شهرام صبح توی تاکسی از دو تا مسافر شنیده بود که امروز جنازه یه دختر نوجوون رو توی زمین خاکی پیدا کردن وقتی شهرام به خونه اومد و خبر رو داد، من مطمئن شدم که اون دختر، زینبه اما نمی خواستم تا خبر قطعی نشده به تو بگم.
انتظار تمام شد؛ انتظار کشنده ای که سه روز تمام به جانمان افتاده بود. باید میرفتم و دخترم را میدیدم. جنازه زینب را به سردخانه پزشکی قانونی بردند ما باید برای شناسایی به آنجا میرفتیم سوار ماشین شدیم و همه با هم به پزشکی قانونی رفتیم. مهران و باباش لحظه ای آرام نمیشدند چشمهای مهران کاسه خون شده بود، من یخ کرده بودم و هیچ چیز نمیگفتم گریه هم نمیکردم مهران که نگران من بود من را بغل کرد و گفت: مامان گریه کن خودت رو رها کن اما من هیچ نمیگفتم، آنقدر در دنیای خودم با زینب حرف زدم که نفهمیدم کی به سردخانه رسیدیم دخترم آنجا بود؛ با همان لباس قدیمیاش، با روسری سورمه ای و چادر مشکی اش منافقین او را با چادرش شهید کرده بودند با چادر چهار گره دور گردنش بسته بودند.
کنار زینب نشستم و صورت لاغر و استخوانی اش را بوسیدم. چشمهای بسته اش را یکی یکی بوسیدم، لبهایش را بوسیدم، سرم را روی سینهاش گذاشتم، قلبش نمیزد بدنش سرد سرد بود. دستهایش را گرفتم و فشار دادم، بدنش سفت شده بود روسری اش هنوز به سرش بود. چند تار مویی را که از روسری بیرون زده بود پوشاندم، دخترم راضی نبود نامحرم موهایش را ببیند. زینبم روی کشوی سردخانه آرام خوابیده بود، سرم را روی سینه اش گذاشتم و بلند گفتم: «بِأَيِ ذَنبٍ قُتِلَت.»**
جعفر دستهای زینب را در دستش گرفت و ناخنهای کبودش را بوسید، زیر ناخنهایش همه سیاه شده بود دو دکتر آنجا ایستاده بودند از یکی از دکترها که سن و سالش بیشتر بود پرسیدم دخترم خیلی زجر کشیده؟ او جواب داد: به خاطر جثه ضعیفش، با همون گره اول خفه شده و به شهادت رسیده مطمئن باشید که به جز خفگی همون لحظات اول هیچ بلایی سر دختر شما نیومده. دکتر جوانتر ادامه داد: دختر شما سه شب پیش یعنی اولین شب مفقود شدنش به شهادت رسیده. منافقین زینب را با چادرش خفه کرده بودند که عملاً نفرت خودشان را از دخترهای باحجاب نشان بدهند. چند نفر از آگاهی و سپاه آنجا بودند آنها از ما خواستند که به خانه برگردیم و جنازه زینب برای انجام تحقیقات و تکمیل پرونده در پزشکی قانونی بماند. رئیس آگاهی به جعفر گفت: باید صبور باشید. ممكنه تحقیقات چند روز طول بکشه و تا اون زمان باید منتظر بمونید، به سختی از زینبم جدا شدم. دخترم در آن سردخانه سرد و بی روح ماند و ما به خانه برگشتیم.
* زمین بایر و بیابان مانند
**به کدامین گناه کشته شده است.
سوره تکویر، آیه ۹
ادامه دارد...
┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄
▪️ ایتا
http://eitaa.com/DefaeMoqaddas
✅ مرجعنشرآثارشـهدا و دفاعمقدس